اینجا جای تو نیست
۱۴۰۲/۰۲/۰۱
طرح «دیوار مناسبتها»ی فروردینماه، حسابی گرفته بود. گاهی معلّمها هم در صحبتهایشان، به بچّهها میگفتند به دیوار مناسبتها سر بزنند و موضوع صحبت را از آنجا پیدا کنند. مثلاً آقای منتظر قائم که همیشه با بچّهها در مورد تاریخ حرف میزد، توصیه کرده بود برای آگاهی از حادثهی صحرای طبس، مطالب روز پنجم و ششم اردیبهشت را بخوانند.
همین تقویم باعث شده بود چند تا کار جدید به ذهن اسماعیل برسد. مثلاً روز نهم اردیبهشت (روز شوراها) با بچّههای شورای دانشآموزی جلسه گذاشته بود که برای 12 اردیبهشت (روز معلّم) برای معلّمهایشان کاری انجام دهند. آقای جعفری مربّی پرورشی مدرسه، سخنی از پیامبر (ص)را که با خط نستعلیق روی دیوار نصب شده بود، نقل کرد. او گفت: پیامبر اکرم (ص) فرمودند:
«هر کس صدای مظلومی را که از مسلمانان کمک میخواهد بشنود و کاری نکند، مسلمان نیست.»
اسماعیل خیلی خوشحال بود. طرحی که به همراه دوستانش اجرا کرده بود، به درد همه میخورد. از مدرسه بیرون رفت. میخواست از بازارچهی محلّی برای خواهرش چیزی بخرد. شهرداری در قسمتی از محلّه که عبور و مرور در آن کمتر بود، بازارچهای راه انداخته بود تا دستفروشها آنجا جمع شوند و رفت و آمد مردم را در جاهای دیگر محلّه، مختل نکنند.
اسماعیل در آنجا با پسرک دستفروشی آشنا شده بود که به خاطر وضعیّت مالی بد خانوادهاش، نمیتوانست به مدرسه برود و مجبور بود کار کند. اسماعیل تصمیم گرفته بود در زمانهایی مشخّص به او کمک کند که درسش را بخواند. این شوق تدریس از وقتی در دلش افتاده بود که درس «باغچهی اطفال» از کتاب فارسی پایهی چهارم را خوانده بود.
او چیزی را که میخواست، خرید و بعد رفت سری به پسرک دستفروش بزند. با صحنهی عجیبی روبهرو شد. پسر درشتهیکلی آمده بود و محلّ فروشندگی پسرک را اشغال کرده بود. پسرک هرچه به او اصرار میکرد که «اینجا جای من است»، او با بداخلاقی جواب میداد که «نهخیر، جای خودم است!». اسماعیل از استاد صبوری، مربّی رزمیاش، و آقای حیدری، پهلوان پیشکسوت زورخانهی محل، آموخته بود که اگر هنر رزمی و قدرت بدنی برای مقابله با ظالم و دفاع از مظلوم استفاده نشود، ارزشی ندارد. او جلو رفت. سلام کرد و با احترام، به آن پسر درشتهیکل گفت: «آقا پسر، من مدّتهاست در این بازارچه رفت و آمد دارم و همیشه این پسر را اینجا دیدهام که کار میکند.» پسر که عصبانی بود، با بیادبی یقهی اسماعیل را گرفت و گفت: «ببین بچّهجان! من از این به بعد میخواهم اینجا کار کنم. بزرگتر از تو هم نمیتواند جلوی من را بگیرد. فضولیاش هم به تو نیامده.» او اسماعیل را با شدّت هل داد و با صدای بلند گفت: «حالا هم برو وقت ما را نگیر!»
اسماعیل عقبعقب رفت و محکم زمین خورد.او با عصبانیّت بلند شد. آماده بود ضربهی جانانهای به پسر بزند امّا جلوی خودش را گرفت. نمیخواست با او درگیر شود. دوباره جلو آمد و حرفش را تکرار کرد. این بار پسر درشتهیکل دستش را بلند کرد که اسماعیل را بزند امّا اسماعیل با استفاده از فنون دفاع شخصیاش، دست او را گرفت و با صدایی محکمتر گفت: «من برای دعوا نیامدم. اینجا جای تو نیست. باید با هماهنگی مسئول بازارچه جای دیگری برای خودت پیدا کنی.» پسر که فهمید حریف اسماعیل نمیشود، وسایلش را جمع کرد و با هلدادن پسرک راهش را باز کرد و رفت. در میان جمعیّت بازارچه نیز همهمه افتاده بود. پسرک با خوشحالی از اسماعیل تشکّر کرد، چهارپایهی کوچکش را روی زمین گذاشت، و شمعهایی را که هنرمندانه ساخته و تزئین شده بودند، برای فروش روی چهارپایهاش چید.
اسماعیل گفت: «محمود جان، من دیگر میروم. قرارمان یادت نرود.» محمود هم به نشانهی موافقت سری تکان داد. اسماعیل لباسش را که خاکی شده بود تکاند و راه افتاد.
کمکم داشت غروب میشد. مادر به کمک سارا سفرهی سادهی افطار را چیده بود و سجّادهها را هم، که جای مشخّص و ثابتی داشتند، باز کرده بود. صدای اذان بلند شد. با هم نماز را خواندند، دور سفره نشستند و مشغول دعا شدند. اسماعیل مثل پدر مرحومش، ابتدا برای ظهور امام زمان (عج) و نجات ستمدیدگان جهان دعا کرد. با هم سورهی قدر را که خواندن آن قبل از افطار توصیه شده است، قرائت کردند. اسماعیل با فنجانی آبجوش روزهاش را افطار کرد. این کار را از صفحهی 55 درس هفتم کتاب علوم پنجم یاد گرفته بود. افطار را که خورد، از مادر تشکّر کرد و بعد از جمعکردن سفره، به سراغ کارهایش رفت. سررسیدش را نگاه کرد. برای فردا پنجشنبه چند کار نیمهتمام داشت. صبحهای جمعه، یک هفته در میان، با دوستان جمع میشدند و بعد از یک فوتبال جانانه در زمین چمن سرای محلّه، به آبمیوه فروشی میرفتند و دلی از عزا درمیآوردند. آنها با هم قرار گذاشته بودند هیچوقت این برنامه را به هم نزنند. اسماعیل دوباره به سررسید نگاه کرد. برنامهی فوتبال را میتوانستند از جمعهی بعد ادامه دهند چون دو روز بعد، آخرین جمعهی ماه مبارک رمضان، و روز قدس بود. این روز برای یادآوری دفاع از مردم مظلوم فلسطین «روز قدس» نام گرفته بود. از درس سوّم و چهارم کتاب اجتماعی پایهی ششم(درس تصمیمگیری چیست؟ و درس چگونه تصمیم بگیریم؟) نکتههای خوبی آموخته بود. تصمیمش را گرفت. گوشی را برداشت تا با دوستان، به جای زمین فوتبال، درابتدای یکی از مسیرهای اصلی قرار بگذارد. گروه مجازی دوستان را باز کرد و این پیام را نوشت:
دوستان سلام.
پیامبر اکرم (ص) فرمودند:
«هر کس صدای مظلومی را که از مسلمانان کمک میخواهد بشنود و کاری نکند، مسلمان نیست.»
جمعهی این هفته صدای مردم مظلوم فلسطین باشیم.
ما مسلمانیم.
۵۲۱
کلیدواژه (keyword):
رشد دانش آموز، قصه درس، اینجا جای تو نیست، محمدعلی ارجمند