دانشآموز عزیز، در ماجراهای حسن و حسنا سعی کردیم ، مفاهیم کتابهای درسی را برای شما آسانتر و کاربردیتر کنیم. خوب است در زمان خواندن این قصّه، هرصفحهی کتاب درسی را که به آن اشاره شده است، ببینی.
امسـال، نه سـالم تمام شـده است و به سنّ تکلیف رسیدهام. یادش بهخیر! روز جشـنتکلـیف در مدرسه چقـدر خوشگذشت! راستش را بخواهید، چـادر نماز سفیدی که مادربزرگ بهعنـوان هدیهی جشنتکلیف برایم خریدهاست، یکی از بهترین هدیههایی است که تا حالا گرفتهام.
از روز جشن تکلیف تا الان، همهی نمازهایم را با این چادر خواندهام. دیروز بعد از خواندن درس هفدهم کتاب هدیههای آسمان پایهی دوّم، به همراه خانم معلّم و بچّههای کلاس به نمازخانه رفتیم و نمازمان را اوّل وقت خواندیم.
امروز، آخرین روز اسفند سال 1401 است. امشب ساعت 12:54 نیمهشب، سال تحویلمیشود و ما وارد سال 1402 میشویم. ما هر سال قبل از تحویل سال به خانهی پدربزرگ میرویم تا لحظهی تحویل سال کنـار آنها باشیم.
عید امسال با عیدهای سالهای قبل یک تفاوت بزرگ دارد. چند روز که از عید بگذرد، ماه رمضان شروع میشود. این اوّلین سالی است که من میخواهم روزه بگیرم.
خیلی دوست دارم که زودتر ماه رمضان شروع بشود. آنوقت، من هم میتوانـم به همـراه بابا و مامان، سحر بیدار بشوم، سحـری بخورم، روزه بگیـرم، در چیدن سفرهی افطار به مامان و بابا کمـک کنم، بعد هم سر سفرهی افطار بنشینم. میخواهم مثل مامان و بابا قبل از اذان برای همه دعا کنم و بعد از اذان روزهام را باز کنم. شاید باورتان نشود، ولی من هر روز به ماه رمضان فکر میکنم و بیصبرانه منتظر رسیدنش هستم.
نمیدانم چرا حسن امروز این قدر ساکت است. پیش حسن میروم و میپرسم: «داداش قشنگم چیزی شده است؟ از چیزی ناراحت هستی؟»
حسن سرش را بلنـد میکند، لبـخند نخودی ریزی میزند و میگوید: «خوش به حالت حسنا!»
میگویم: «چرا؟»
میگوید: «امسـال ماه رمضان، تو هـم مثل مامان و بابا روزه میگیری، ولی من هنوز چند سال دیگر باید صبرکنم.»
آهی میکشد و دوباره سرش را پایین میاندازد. دلم برایش میسوزد. کمی فکرمیکنم. ناگهان فریاد میزنم: «آهان! حسنآقا راهش را پیدا کردم.»
حسن به من نگاه میکند و با تعجّب میگوید: «مگر راهی هم دارد؟»
با خنده میگـویم: «بـله که دارد! الـبتّه راهش را نمیگویم.»
حسن میگوید: «خب چرا نمیگویی؟»
میگویم: «من دیروز از دستت خیلی ناراحت شدم. نوبت تو بود که اتاقمان را مرتّبکنی، ولی تو این کار را نکردی. این در حالی است که ما برای مشکل نامرتّب بودن اتاق، با استفاده از درس نهم کتاب اجتماعی پایهی سوّم (مقرّرات خانهی ما) یک راه حل پیدا کردیم. با هم قرارگذاشتیم یک روز من اتاق را مرتّب کنم و یک روز تو.»
حسن سرش را پایین میاندازد و میگوید: «معذرت میخواهم. کار خوبی نکردم.»
من به یـاد درس هفـدهم کتاب هدیههای آسمان (پایهی سّوم) میافتم که در قسمت بیندیشیم آمده بود خداوند در قرآن میفرماید اشتباه دیگران را ببخشید.
بعد، لبخند میزنم، صورت حسن را میبوسم و میگویم: «داداش گلم تو را میبخشم.»
حسن میگوید: «خب، حالا راهش را میگویی؟»
میگویم: «راهش را به تو میگویم، ولی الان نه.»
حسن میگوید: «چرا؟ پس کی میگویی؟»
با خنده میگویم: «بعد از سالتحویل و به عنوان عیدی.»
شب شده است. به خانهی پدربزرگ و مادربزرگ آمدهایم. همه دور سفرهی هفت سین نشستهایم. یک ساعتی تا لحظهی تحویل سال مانده است. پدربزرگ میگوید: «عید نوروز یک عید بزرگ باستانی برای کشور ما است. لحظهی تحویل سال لحظهی مهمّی برای ما ایرانیان است. بزرگان ما توصیه کردهاند در این لحظات برای همدیگر و خودمان دعا کنیم تا سال خوبی را پیش رو داشته باشیم.»
به حسن میگویم: «فکر کنم پدربزرگ درس پانزدهم کتاب فارسی شما (پایهی دوّم) را که دربارهی عید نوروز است خوانده است.»
حسن میگوید: «پدربزرگ، واقعاً شما کتاب فارسی ما را خواندهاید؟»
بعد، همه با هم شروع میکنیم به خندیدن. خود حسن هم از سؤالش خندهاش میگیرد.
چند دقیقهای تا لحظهی تحویل سال مانده است. نگاهم به ماهی قرمز داخل تنگ آب میافتد. با خودم میگویم، آیا این ماهی هم منتظر تحویل سال است؟ راستی، ماهیها موقع تحویل سال چه دعایی برای خودشان میکنند؟
در همین فکرها هستم که ناگهان حسن آهسته با آرنج به دستم میزند و میگوید: «حسناخانم، عیدی ما که یادت نرفته است؟»
من هم لبخند میزنم، ابروهایم را تابهتا میکنم و میگویم: «نهخیر. یادم نرفته است، ولی اوّل باید عید بشود، بعد.»
پدربـزرگ قرآن را از روی سفـره بـرمیدارد و شروع میکند به خواندن آن. ما هم گوش میکنیم. حالا دیگر فقط یک دقیقه به تحویل سال مانده است. مادربزرگ میگوید: «بیایید در این لحظات پایان سال، همه با هم دعای تحویل سال را بخوانیم.»
بعد، خودش شروع میکند به خواندن دعا و ما هم با او میخوانیم: «یا مقلّب القلوب و الابصار»
چند ثانیهی دیگر سال تحویل میشود. من و حسن باهم میشماریم: «پنج، چهار، سه، دو، یک»
و ناگهان آهنگ معروف تحویل سال از تلویزیون پخش میشود. همه با هم دست میزنیم، با خوشحالی همدیگر را بغل میکنیم، عید را تبریک میگوییم و برای هم سالی خوب و پر از موفّقیت آرزو میکنیم.
پدربزرگ از لابهلای صفحات قرآن، اسکناسهای نو را درمیآورد و به هر کداممان یکی میدهد. مامان همیشه میگوید که عیدی پدربزرگ به روزیمان برکت میدهد. مادربزرگ، مامان و بابا هم هر کدام عیدیهایشان را به من وحسن میدهند.
حسن میآید کنارم و از جیب کتش که تازه برای عید خرید است، یک هدیه درمیآورد و به من میدهد. میگوید: «حسنا، این هم عیدی من به تو آبجی خوبم.»
من که حسابی غافلگیر شدهام، هدیه را از حسن میگیرم و سریع باز میکنم. میگویم: «وای، عجب گلسر قشنگی!»
بغـلش مـیکنم و میگویم: «ممنـونم حسن. خیلی خوشحالم کردی!»
حسن میگوید: «حسنـا، حالا دیگر نـوبت تو است. بگو ببینم، چطور میتوانی امسال من را به سنّ تکلیف برسانی؟»
خندهام میگیرد و میگویم: «نه. قرار نیست امسال به سنّ تکلیف برسی، ولی راهی دارد تا تو هم بتوانی روزه بگیری.»
حسن میگوید: «خب راهش را بگو، دیگر طاقت ندارم.»
میگویم: «باشه. راهش روزهی کلّهگنجشکی است.»
حسن با تعجّب میپرسد: «روزهی کلّهگنجشکی دیگر چهجور روزهای است؟»
میگویـم: «روزهی کلّهگنجـشکی اینطوری است که سحر بیدار میشوی، کنار من، مامان و بابا سحری میخوری. بعد از اذان صبح، تا اذان ظهر نباید چیزی بخوری. بعد از اذان ظهر، ناهار میخوری و بعدش دوباره تا اذان مغرب نباید چیزی بخوری. بعد از اذان مغرب، کنار ما افطار میکنی. به این میگویند روزهی کلّهگنجشکی.»
حسن با خوشحالی من را بغل میکند و میبوسد و میگوید: «ممنونم آبجی خوبم. این عیدی یکی از بهترین عیدیهایی است که تا الان گرفتهام.»
۴۴۴
کلیدواژه (keyword):
رشد نوآموز، درس قصه، عید در عید، محمدرضا رشیدی