شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

آرزوی غول غولک

  فایلهای مرتبط
آرزوی غول غولک

خانهی غولغولک درست زیر خانهی مادربزرگِ صبا بود؛ آن پایین پایینها. جایی که پای هیچ آدمی به آنجا نرسیده بود. غولغولک هفت هفته، شاید هم ده هفته، شاید هم یک عالم هفته بود که با صبا دوست شده بود.

غولبابا، چندباری به غولغولک گفته بود: «حق نداری بروی آن بالا روی زمین! آنجا آدمها هستند. آدمها شاخ غولها را میشکنند. آنوقت، غولِ شاخ شکسته، همیشه اسیر آدمها میشود.»

امّا صبا نه شاخ غولغولک را شکسته بود و نه اسیرش کرده بود.

غولها شبها بیدار بودند و وقت سحر میخوابیدند. آن روز موقـع سحر، وقتی مامانغـولی و غولبـابا خرّوپفشان به هـوا رفت، دوباره غولغـولک دمش را جمـع کرد، یواشیواش روی پنجــهی پایش از پلّهها بالارفت، قفل در مخفی را باز کرد و رسید به حوض.

از سوراخ کف حوض، بیرون را نگاه کرد. با خودش گفت: «کاش یک روز بروم آن بالا و با صبا، بازی کنم. آنوقت، مامان و بابا میفهمند که صبا چه دوست شاخنشکنی است.»

بعد، دهانش را آورد جلوی سوراخ حوض و آرام صدا کرد: «صبای لپ قرمزی، آهای صبا، کجایی؟»

صبا پاورچینپاورچین آمد کنار حوض نشست. گفت: «عجب غولِ بهموقع بیایی هستی! تاجبیبی سحریاش را خورد، نمازش را خواند، خرّوپفش که راه افتاد، آمدم پیش تو. حالا بگو ببینم اوّلین روزهی غولیات چطور بود؟»

غولغولک انگشت درازش را توی گوش مخملیاش چرخاند و گفت: «خیلی دلم میخواست روزهی غولی بگیرم، امّا بوی آش قورباغه و پشه‌‌ی جنگلی که بلند شد، دلم شروع به قاروقور کرد. فقطِ فقط چند قاشق غولی خوردم. وای که چقدر خوشمزه بود! تازه، وقتی چشمم به چیپسهای کرمی افتاد، آب از لبولوچهام به راه افتاد. با اینکه باز هم دلم می‌‌خواست، فقطِ فقط هزار تا خوردم. همین!»

بعد، کلّهی پر از مویش را خاراند. چشمهای قلنبهاش را توی سوراخ چرخاند و گفت: «تو دیروز تا موقع شب هیچچیزی نخوردی؟ تشنهی تشنه؟ گرسنهی گرسنهی؟ مگر میشود؟»

صبا دامن چینچینش را صافوصوف کرد و گفت: «خب، آنقدرها هم آسان نبود. تشنه شدم.گرسنه شدم. تازه، وقتی آفاق، دختر همسایهی تاجبیبی، داشت جلویم آبنباتهای گردالیگردالی میخورد، دهانم حسابی آبافتاد، امّا تحمّل کردم.»

غولغولک دستی به شکم گندهاش کشید و گفت: «تحمّل؟ ما که توی سرزمین غولها چیزی به نام تحمّل نداریم. تازه، خیلی خوشبهحالمان است و هرروز میتوانیم هرچقدر که خواستیم، غذا بخوریم.»

بعد، زبان گندهاش را دور دهانش چرخاند و گفت: «اصلاً من که اگر یک روز جلبکهای زیر حوض را نخورم، خوابم نمیبرد.»

صبا سرش را نزدیک سوراخ حوض برد وگفت: «به جایش، اینجا توی ماه رمضان یک عالم فرشته میآیند روی زمین.»

غولغولک ابروهای فرفریاش را بالا انداخت، دمش را تندتند تکان داد و گفت: «یعنی برای اینکه شما روزهمیگیرید، فرشتهها، آسمان جینگیلپینگیلی را ولمیکنند و میآیند روی زمین؟ بابا که میگوید آدمهای روی زمین شاخ میشکنند، چطور فرشتههای به این مهربانی حاضر میشوند بیایند روی زمین؟»

صبا سرش را بالا گرفت و گفت: «بله که میآیند. بهخاطر اینکه روی زمین هر آدم خوبی که روزه میگیرد، مثل فرشته‌‌ها میشود. فرشتهها میآیند روی زمین تا آدمهای فرشتهای را ببینند. نمیدانم، شاید برایشان بالهای نامرئی هدیه میآورند!»

غول‌‌غولک یک آه غولی کشید و گفت: «یعنی اگر غولها هم روزه بگیرند، آنوقت مثل فرشتهها میشوند؟»

صبا روسری گلگلیاش را گره محکمی زد و گفت: «نمیدانم، امّا حتماً غول روزهدار از غول روزهندار بهتر است. به شرطی که کارهای خوبِ خوب بکند.»

غولغولک آرام گفت: «اگر غولها مثل فرشتهها شوند، آنوقت آدمها دوستشان دارند. آنوقت، دیگر شاخشان را نمی‌‌شکنند. آنوقت، من و صبا دو تا دوست راستراستکی میشویم. آنوقت، من میروم روی زمین و یک عالم با صبا بازیمیکنم.»

بعد، جلبکهای زیر حوض را نگاه کرد، انگشت درازش را روی جلبکهای لیز کشید، آب دهانش را قورت داد و از پلّه‌‌ها پایین رفت.

صبا گفت: «غولغولک، فردا، دوباره بعد از سحر، همینجا.»

۳۵۰
کلیدواژه (keyword): رشد نوآموز، قصه، آرزوی غول غولک، صفورا بدیعی
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.