هنوز چند ساعت تا افطار مانده بود. اوّلین سالی بود که
روزه میگرفتم؛ یک روزهی
کلّهگنجشکی. بابا از اینکه ماه
رمضان توی عید افتاده بود، خیلی خوشحال
بود و میگفت: «امسال عید در
عید شده است!»
به شیرینیهای
توی سفرهی هفتسین
نگاه کردم و از بابا پرسیدم: «میشه
من نیام عیددیدنی؟»
بابا لبـخند زد و گفـت: «عیـد دیدنـی که خیـلی خوشمیگذرد!
تازه، صلهی رحم آنقدر
مهّم است که حضرت علی(ع) هم فرمودهاند
نعمتها را زیاد میکند
و سختیها را هم از بین میبرد.»
بعد چشمکی زد و گفت: «تازه! شیرینیهای
مامانبزرگ از شیرینیهای
ما خیلی خوشمزّهترند!»
حضـرت علی(ع) را میشناختم
و میدانستـم توی کتاب نهجالبلاغه
یک عالم حرفهای خوب گفته است،
امّا معنی صلهی رحم را نمیدانستم.
پرسیدم: «صلهی رحم یعنی چی؟»
بابا گفت:«یعنی دیدوبازدید فامیلی.»
مامان از توی اتاق بیرون آمد و پرسید: «چرا نمیخواهی
بیایی؟ حتماً خیلی گرسنه شدهای
و بیحوصلهای.»
گفتم: «نه خیلی! امّا آنجا هیچ بچّهای
نیست تا با او بازی کنم. آنوقت
تا افطار خیلی بیشتر طول میکشد!»
ماهیهای
توی تنگ از اینطرف به آنطرف
میرفتند و بازی میکردند.
توی دلم گفتم: «خوشبهحالشون
که همبازی دارند! کاش میشد
یک فکری بکنم تا همبازی
داشته باشم! امّا چه فکری؟»
بابا همیشه میگوید
هر مشکلی یک راهحل دارد. حتماً برای
این مشکل هم یک راهحل
وجود دارد. کمی فکر کردم، کمی بیشتر. یکهو با صدای بلند گفتم: «یافتم. یک فکر
بِکر!»
بابا خندید و گفت: «یواشتر
پسرم. حالا چی را یافتی؟»
پرسیدم: «نمیشود
با بابابزرگ و مامانبزرگ
برویم پارک، همانجا هم عیددیدنی کنیم؟
اینجوری من تا افطار میتوانم
با دوستانم بازی کنم.»
مامان به بابا نگاهکرد
و گفت: «فکرخوبی است. اصلاً همانجا
افطار میکنیم.»
با خوشحالی
گفتم: «از این بهتر نمیشه.»
چند ساعت بعد، صدای اذان از مسجد نزدیک پارک بلند شد.
بابابزرگ و مامانبزرگ یک سفرهی
بزرگ افطاری روی چمنها
پهنکردند. همه با هم دورش نشستیم
و افطار کردیم. یکی از شیرینیهایی
را که مامانبزرگ خودش پختهبود
خوردم و با خنده به بابا گفتم: «شیرینیهای
مامانبزرگ از شیرینیهای
همهی دنیا خوشمزّهترند!»
بابا هم یکی از شیرینـیها
را برداشت و با خنـده پرسید: «خب آقای نابغه، هر دیدی یک بازدیدی دارد. بگو ببینم برای
بازدید چه فکری داری؟»