شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

هزار مصیبت اسطرلاب‌ها!

  فایلهای مرتبط
هزار مصیبت اسطرلاب‌ها!
ادامه....

خواجه که وارد دنیای جدیدی شده بود، وقتی مطمئن شد خبری از ما بهترون نیست، خیالش راحت شد و شروع کرد به دنبال‌کردن حرف‌های اسطرلاب! ساعتی بعد ناگهان روی اسطرلاب عبارت «باطری ضعیف است»، حک شد!

خواجه معنایش را نمی‌دانست. از ترس خان و تنبیه او، آهسته اسطرلاب را بر در خانه همسایه گذاشت. وقتی برگشت، دید آب دیوار روستا را برده!

پس‌فردا اسطرلاب باید تحویل خان می‌شد. وعده خان صبح خروس‌خوان در میدان روستا بود! خبری از اسطرلاب نبود. نیمی از مردم هم بر خلاف همیشه در میدان نبودند! خان با حیرت نظاره‌گر بود و با آقا سید و آقا معلم به گفت‌وگو نشسته بود! {چه شده است؟ چرا مردم نیامده‌اند!} اندکی صبر کردند. تصمیم گرفتند بروند در خانه‌ها بگردند و اسطرلاب را پیدا کنند!

به در هر خانه که می‌رفتند، یا خواب بودند یا مشغول کارهای عجیب! یکی مشغول شانه‌زدن به فکل، دیگری مشغول پوشیدن کلاه پهلوی به طرزی جدید و یکی هم مشغول .... اوضاع سخت آشفته بود! خبر آمد رودخانه را آب برده. گویا نوبت آبیاری کربلایی کاظم بوده و او به زمین نرفته بود!

خان که تا به حال دست به بیل نبرده بود، مجبور شد پاچه‌ها را بالا بزند و جلوی رودخانه را بگیرد. ظهر با حال خسته به روستا آمدند. یکی در دروازه خوابش برده بود. رجب مرده‌شور هم میت را رها کرده بود! هیچ‌چیز نظم خودش را نداشت. گویا همه جنی شده‌ بودند! خان به ترس افتاد. رفت تفنگ را بردارد و جنی شده‌ها را بکشد. آقا سید جلویش را گرفت. قرار شد در مسجد به شور بنشینند.

آقا سید: «جناب خان، گویا چوب خدا بر سر جماعت خورده است! من جنی در روستا ندیدم! هر چه هست، ربطی به عالم غیب و جن ندارد!»

خان: «اگر کار جن نیست، پس چیست؟»

آقا معلم: «هر چه هست، دارد روستا را به نابودی می‌کشاند! حالا اسطرلاب کجاست؟»

خان: «نمی‌دانیم درد همین است. از درد دست و پا نمی‌توانم بنشینم. آن وقت این اسطرلاب هم دردسری شده!»

آقا معلم: «به مدرسه می‌روم. امروز بچه‌ها امتحان دارند. لابد خبری دارند!»

خان: «من که قوت آمدن ندارم. خبری شد بگو.»

آقا سید: «من هم به امورات می‌رسم. اعمال مردم همه تباه شده! جنازه کربلایی غلامرضا هم روی زمین مانده!»

 

آقا معلم به مدرسه آمد. به جز فراش‌باشی، زرنگ باشی و میرزا محمود کسی در مدرسه نبود! عجیب بود! تا به حال چنین چیزی سابقه نداشت! به یک‌باره خواجه کریم و امین‌السلطان آمدند. با بی‌مهری سلامی به معلم کردند و رفتند.

معلم: «چرا این کار کردند؟»

میرزا محمود: «کفش‌های خواجه کریم چرا بریده شده بود!»

معلم: «امین‌السلطان ... بیا اینجا؟»

میرزا محمود: «چرا نمی‌آیند! مشغول چه‌کاری‌اند!»

معلم: «خواجه کریم! مگر نمی‌گویم بیا اینجا!»

خواجه کریم: «صبر کنید جناب معلم الان می‌آییم این‌همه ما صبر کردیم یک‌بار هم شما!»

معلم: «این دیگر چه سخنی بود!»

میرزا محمود: «می‌گویند اسطرلاب آدم‌ها را از خود بی‌خود می‌کند!»

معلم: «به حق چیزهای ندیده و نشنیده!»

 

معلم به سمت امین‌السلطان رفت و پس‌گردنی به وی نواخت. اسطرلاب را به معلم داد. گفت هر کار می‌کنم، بازی را شروع نمی‌کند. گویا عمرش تمام شده بود! آقا معلم به کمک خواجه و امین‌السلطان بقیه دانش‌آموزان را به مدرسه آوردند. یکی را از زیر کرسی، یکی را از روی شاخه درخت و یکی را از تنور کل‌صغری! دانش‌آموزان حرف‌های عجیبی می‌زدند!

خواجه‌کریم: «آقا می‌خواهم روزی هنرپیشه شوم! تا انتقامم را از این زرنگ باشی بگیرم!»

امین‌السلطان: «گروه آوازی به ده می‌آورم تا ده زیبا شود!»

زرنگ‌باشی: «می‌خواهم در آینده ازدواج کنم و تشکیل خانواده بدهم!»

میرزا محمود: «عجب وضعی شده!»

 

دانش‌آموزان از پشت پنجره کلاس نظاره‌گر مدیر مدرسه بودند! او که مدام مواظب رفتار خود بود، این بار گویا کلاهش را فراموش کرده بود! کراواتش را هم به دور چراغ جلوی موتورش پیچیده بود! شبیه موتورسوارهای آلمانی شده بود!

مدیر به‌محض آنکه متوجه نگاه دانش‌آموزان شد، دستش را روی سر گذاشت و با سرعت به‌سوی کلاس آمد!

مدیر: «آقای دیوان‌دفتری! پشت پنجره چه می‌کنید؟»

معلم: «هیچ ...! به یک‌سو نظاره‌گر دیوار روستا! و از سوی دیگر نظاره‌گر راسته پینه‌دوزان بازار!»

مدیر: «پینه‌دوزان! آنجا چرا؟»

معلم: «جماعت تمام کرباس‌های جهیزیه‌ای دوران عقد مادربزرگشان را برای تعمیر به کهنه‌فروشی میرزامهدی مستوفی بردند!»

مدیر: «جل‌الخالق! چرا؟»

معلم: «می‌گویند از ما بهترون باعث رونق کسب آدم‌های خودشان می‌شوند!»

مدیر: «به حق چیزهای ندیده!»

 

دانش‌آموزان پشت پنجره در حال تماشای بیرون بودند که میرزاعلی‌اکبر زرنگ‌باشی از در مدرسه با سرعت به داخل آمد! گویا خبری داشت! قشون انگلیس‌ها در چند قدمی روستا بود! مدیر با شنیدن خبر، گل از گلش شکفت! گویا خبر داشت یا شاید هم انگلیس‌ها تحفه‌ای برایش داشتند. آتش جنگ جهانی بالاخره به ده مونیخ رسید!

معلم: «چی می‌گی میرزا علی‌اکبر! کی فرصت کرده‌اند به اینجا برسن! رادیو آلمان که چیزی نگفت!»

میرزاعلی اکبر: «به خدا آقا راست می‌گم. آقا اجازه ... به خدا اومدن. خان هم داره می‌ره استقبال. آقا، آقا سید هم داره مردم رو جمع می‌کنه برای تیراندازی! مردم هم توی صف پینه‌دوزن!»

مدیر: «آقا سید یحیی هم چه کارهای عجیبی انجام می‌دهد!»

معلم: «با کدوم آدما آخه! همه که اسطرلابی شدن!»

میرزاعلی اکبر: «آقا اجازه، خودتون بیایید روستا! ببینید! آقا!»

 

آقا معلم به همراه مدیر و دانش‌آموزان به میدان روستا رفتند. فضای عجیبی بود. یکی سخن از تسلیم داشت و یکی سخن از دفاع! سید یحیی می‌گفت: «می‌دانیم که بازنده هستیم. اما تاریخ چه قضاوت خواهد کرد! مردمی ترسو از ما تصور خواهند کرد! گاهی باید از خود گذشت تا مردانگی و جوانمردی بماند! اگر ضرب‌شست نخورند، مانند مغولان شاهد طلب خواهند کرد!»

خواجه‌کریم رفوزه باشی که از صحبت‌های آقا سید چیزی نمی‌دانست، برای آنکه حرفی زده باشد، رو به معلم کرد: «شاهد پسر کربلایی قربان آشپز را برای چه باید طلب کنند!»

معلم: «زبانت باز شده. قبلاً حرف نمی‌زدی! خواجه‌جان سماق در خانه دارید!»

خواجه کریم: «بله آقا، دیشب کباب خوردیم!»

معلم: «کباب خوردید!»

خواجه کریم: «پدر در اسطرلاب کباب دید! فرش خانه را فروخت، کباب خرید!»

معلم: «خب حالا که کباب خوردید و سماق هم دارید، برو خانه و مقداری از آن را کف دستت بریز و با زبان از آن بخور!»

 

حرف‌های سید برای اهل فضل مقبول افتاد. همهمه‌ای راه افتاد. خان هم که به تریج قبایش برخورده بود، برای آنکه نه با مردم مخالفت کرده باشد و نه منافع خود را به خطر انداخته باشد، به عمارتش خزید و دوباره آتش قلیان را روشن کرد! عده‌ای اما هنوز نمی‌دانستند چه کنند! سید یحیی و آقا معلم به تدارک مردم مشغول شدند. در حین کار با این و آن مشغول چانه‌زنی بودند! هر کس به تمنایی بود!

غروب از پناه دیوار فروریخته آبادی در حال خودنمایی بود! مردم با هزار زحمت دیواری چیده بودند و آماده تیراندازی بودند! اذان شد. همگی نماز را خواندند. افرادی که به تپه‌های مجاور رفته بودند تا خبر بیاورند، آمدند. بالاخره زمان دفاع فرارسیده بود! نیروهای انگلیسی که از اوضاع مطلع شده بودند، بی‌اعتنا از کنار قلعه گذر کردند و رفتند به روستای مجاور!

شب به گفت‌وگو و حماسه‌خوانی گذشت! فردا صبح همه مردم جمع شدند تا دیوار فروریخته را بسازند. همگی دست به دست هم دادند و دیوار تا عصر بالا آمد. خبرها ضد ونقیض بودند. عده‌ای از حمله نیمه‌شب می‌گفتند و عده‌ای از عطوفت قشون انگلیس! به هر روی، زندگی در قلعه مونیخ جریان داشت. بازار بازارتر شده بود و رنگ و بوی راسته و رسته‌اش پر از آوای کرک(نوعی پرنده) و بوی زعفران!


۲۲۴
کلیدواژه (keyword): رشد هنرجو، داستان،
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.