شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

اسطرلاب سخنگو

  فایلهای مرتبط
اسطرلاب سخنگو

دم دم‌های عید سال ۱۳۲۱،دانش‌آموزان در میان بوی دود و عود، در صف مدرسه ایستاده بودند. میرزا جهانگیرخان قوام، مدیر مدرسه، پشت تریبون مدرسه ایستاده بود و مانند وزیران چنان سخنرانی می‌کرد که گویی جلوی نمایندگان مجلس ایستاده است. در حین سخنرانی او، خواجه کریم رفوزه‌باشی از دیوار پشتی مدرسه پایین پرید و به هوای اینکه کسی او را نمی‌بیند، از پشت دیوار نگاهی به صف انداخت. به‌یک‌باره از پشت سر کسی گردن او را گرفت و گفت: «می‌خواهی از زیر بار تراشیدن مو در بروی؟»

خواجه کریم: «نه آقا، به خدا دیروز رفتم سلمانی. شلوغ بود!»

فراش‌باشی: «دروغ هم که بلدی! می‌خواهی تیفوس بگیری، ننه بابایت از دستت دق کنند!»

خواجه کریم: «آقا به خدا دم عید است، دو تا امتحان دیگر مانده، بگذارید دم عیدی کچل نشوم! اصلاً قرار است از شهر مهمان بیاید خانه‌مان، زشت است!»

فراش‌باشی: «بلبل زبان هم که هستی! کله‌ات را با این قیچی کوتاه کنم یا موتراش ژاپنی؟»

خواجه کریم: «آقا قیچی بهتر است! موتراش درد دارد!»

با تمام‌شدن حرف‌های مدیر، دانش‌آموزان که با قیچی فراش‌باشی نیمه‌کچل شده بودند، با سرعت به کلاس رفتند. امتحان ادبیات داشتند. آقای دیوان دفتری، معلم پایه پنجم، باید از شهر به ده مونیخ می‌آمد. تنها معلمی بود که ماشین داشت. می‌گفتند خان برایش خریده است! مدیر مدرسه با چوبی که در دست داشت، دانش‌آموزان را به کلاس راهنمایی می‌کرد. به یکباره متوجه قیافه در‌هم‌ریخته خواجه کریم شد. سرش ناموزون کچل شده بود. اشک‌هایش هم تا پایین صورتش آمده بودند! به سمتش رفت، ضربه‌ای با چوب به او زد و گفت: «کجا بودی! جناب زرنگ‌الملک فراهانی!»

خواجه کریم: «آقا به خدا خوابم برده بود! »

مدیر: «که خوابت برده بود! مگر اینجا طویله است که هر وقت خواستی بیایی و هر وقت خواستی بروی؟»

خواجه کریم: «آقا اجازه، چشم. برویم کلاس؟ آقا معلم هم آمد.»

مدیر: «بله. معلم ماشین‌سوار هم تشریف آوردند. برو کلاس، ولی دفعه آخرت باشد.»

خواجه کریم مانند هر روز کتکی بابت دیرآمدن نوش جان کرد. در راه اشک‌هایش را پاک می‌کرد و با خنده زیر لب می‌گفت، چوب معلم گله هر کی نخوره خله! آقای دیوان‌دفتری هم که ماشینش را در جایگاه مخصوص پارک کرده بود، به سمت مدیر آمد و بعد از سلام و احوال‌پرسی به سمت کلاس رفت!

میرزا محمود: «برپا!»

آقا معلم: «سلام . بنشینید!»

میرزا محمود: «برجا!»

آقا معلم: «امین‌السلطان پسر حضرت خان کجاست؟»

میرزا محمود: «نیامده آقا .»

خواجه کریم: «می‌آید آقا. نزدیک است! . کتکش هم که نمی‌زنند!»

آقا معلم: «خواجه کریم، تو که با پسر خان سر و سری نداشتی، چه جور از احوالش مطلعی!»

خواجه کریم: «هیچی آقا. همین‌جوری گفتم. وای!»

آقا معلم: «عجب! خب جناب میرزا علی‌اکبر خان، با کمک میرزا محمود بچه‌ها را در حیاط برای امتحان بنشان! فاصله‌شان درست باشد. زیر آفتاب باشد یخ نکنند!»

خواجه کریم انگار که چیزی در دل دارد و نمی‌تواند بیان کند، مانند مار به خود می‌پیچید. روی کف حیاط، در جایی که میرزا محمود گفت، نشست. منتظر آمدن امین‌السلطان بود! همین که او را دید، از بالا تا پایین او را برانداز کرد. گویا دنبال چیزی می‌گشت. امین‌السلطان با غرور همیشگی سلامی تحویل معلم داد و رفت جلوی دانش‌آموزان نشست. بعد از امتحان، دانش‌آموزانی که جواب‌ها را نوشته بودند، دور هم جمع شده بودند. در میان آن‌ها امین‌السلطان مشغول به لف زنی بود که ناگهان خواجه کریم دستش را گرفت و به کناری برد!

خواجه کریم: «اسطرلاب را کجا بردی؟»

امین‌السلطان: «باید به تو بچه‌رعیت هم جواب بدهم!»

خواجه کریم: «صبح که برای دیدن اسطرلاب التماس می‌کردی! حالا خان‌زاده شدی! چه کارش کردی!»

امین‌السلطان: «همان جاست. می‌خواهم ببرمش برای پدرم . او خان است. می‌داند چگونه با آن کار کند.»

خواجه کریم: «اسطرلاب آرزوهای آدم را برآورده می‌کند. چرا می‌خواهی بدهی به پدرت . خودت...!

امین‌السلطان: «حرف خوبی است! خودم خان می‌شوم.»

 

در میانه گفت‌وگوی امین‌السلطان و خواجه کریم، میرزا علی‌اکبر زرنگ‌باشی که داشت برای هم‌کلاسی‌ها جواب سؤالات را می‌گفت و اشتباهاتشان را به رخشان می‌کشید، ناگهان صحبت‌هایی به گوشش رسید. کنجکاو شد. باید از اسطرلاب افسانه‌ای سر در می‌آورد. چیزی نگفت. صبر کرد تا ظهر خواجه کریم را تعقیب کند. پیش خودش فکر کرد، در روزهای امتحان، بر خلاف بقیه روزها، نوبت عصر مدرسه تعطیل است. فردا هم امتحان هنر دارم. پس می‌روم!

خواجه کریم از جلو، میرزا علی‌اکبر از پشت و امین‌السلطان با هیبت خان‌زادگی خود در میانه با غرور راه می‌رفتند. رفتند تا به دره ده مونیخ رسیدند. وارد غار شدند. مردم می‌گفتند این غار جن دارد! میرزا علی‌اکبر از ترس به خود می‌لرزید. نتوانست داخل برود. برگشت و به میرزا محمود قضیه را گفت.

میرزا محمود فکر کرد و مناسب دید ماجرا را به آقای دیوان‌دفتری بگوید.

میرزا محمود: «آقا اجازه! کاری داشتم. می‌توانید کمی دیرتر به منزل بروید؟»

معلم: چه شده؟»

میرزا محمود: «راستش، میرزا علی‌اکبر می‌داند. بیا خواجه، قصه را خودت بگو!»

میرزا علی‌اکبر: سسسلام آقا!»

معلم: «چه شده! چرا می‌لرزی؟ اتفاقی افتاده!»

میرزا علی‌اکبر: «نه آقا . فقط، فقط...»

معلم: «فقط چه؟»

میرزا علی‌اکبر: «بچه‌ها در دره جنی اسطرلاب پیدا کرده‌اند.»

معلم: «اسطرلاب!»

آقا معلم دو دانش‌آموز را سوار ماشین کرد. هیچ‌کدام تا آن زمان ماشین سوار نشده بودند. از سر تعجب مشغول نگاه‌کردن ماشین بودند. معلم هم از رفتار دانش‌آموزان خنده‌اش گرفته بود! به دره جنی رسیدند. صدای آوازه‌خوانی با نوای خوش می‌آمد! کسی داخل غار گرامافون روشن کرده بود؟!

معلم: «کی آنجاست؟ امین‌السطان! خواجه کریم‌الدین!»

خواجه کریم: «آقا معلم اینجا چه کار می‌کند؟»

معلم: «ماجرای اسطرلاب چیست؟ گرامافون کجاست؟»

امین‌السلطان: «صدا از اسطرلاب است! هم صدا می‌دهد، هم پر از عکاس‌خانه است!»

معلم: «چگونه ممکن است؟»

امین‌السلطان: «بفرمایید جناب معلم!»

معلم اسطرلاب را از امین‌السلطان گرفت و نگاهی انداخت. شکل جدیدی داشت. تا آن زمان نمونه‌اش را ندیده بود! با تعجب نگاهش می‌کرد که یکدفعه آوازه‌خوان شروع کرد به خواندن! از ترس اسطرلاب را انداخت. اندکی ضربه دید، اما صدایش قطع نشد! امین‌السلطان که راه خاموش‌کردنش را می‌دانست، به معلم یاد داد با فشردن اینجا، اسطرلاب می‌خواند یا ساکت می‌شود!

شیء عجیبی بود. همگی از اینکه اجنه آن را آورده باشند، بیم داشتند. تصمیم گرفتند آن را به ده ببرند تا اگر مشکلی دارد،آقا سید‌یحیی آن را تطهیر کند. آقا سید خانه نبود، مستقیم رفتند پیش خان!

خانه خان همیشه شلوغ بود. از آمدن معلم و دانش‌آموزان تعجب کرد. همان‌طور که قلیان می‌کشید، بلند گفت: «چه شده جناب دیوان‌دفتری یادی از ما نمایندگان مجلس عهد احمدشاه کرده‌اند؟!»

 آقا معلم با مقدمه‌چینی اسطرلاب را به خان نشان داد. امین‌السلطان هم صدای اسطرلاب را در آورد. خان ابتدا ترسید، اما برای آنکه کم نیاورد، گفت: «این اسطرلاب نیست. آوانگاری(گرامافونی) است که برای اعلا‌حضرت ساخته‌اند! دست شما چه می‌کند!»

روز عجیبی بود. خان که هنوز ترس داشت، از معلم خواست بماند و بقیه را بیرون کرد!

خان: «کجا پیدایش کردید؟»

معلم: «دره جنی!»

خان: «نکند برای از ما بهتران باشد!»

معلم: «نمی‌دانم. مگر نگفتید برای اعلاحضرت است!»

خان: «چیزی گفتیم دهان رعیت بسته شود! خب حالا چه کنیم؟»

معلم: «نمی‌دانم؟ شما خانید! بدیِ این اسطرلاب آن است که می‌خواند، اما سوزن گرامافون را ندارد! تصویرهای ینگه دنیا را نشان می‌دهد، اما انگار در عکاس‌خانه گرفته نشده‌اند! تازه هیچ دکمه‌ای هم ندارد! با انگشت کار می‌کند! این‌جوری. وقتی به این قسمت دست می‌زنی، می‌خواند!

خان: «می‌گویند اجنه برای بردن اسبابشان لشکرکشی می‌کنند، اما اگر در دست همه باشد، کاری نمی‌کنند!»

معلم: «خب چه کار کنیم یعنی؟»

خان: «می‌سپاریم به دست رعایا. می‌گوییم یک ساعت دست هر خانواده باشد. این‌جوری نمی‌دانند کجاست. می‌گوییم مرحمتیِ خان است.

خان که روش بدیعی به ذهنش رسیده بود، اسطرلاب را به مردم داد. از روز بعد اسطرلاب دست به دست می‌چرخید. ساعتی در دست غلامرضا بقال و ساعتی در دست کوکب خانم بدرالسلطنه، خان زاده ایلات مجاور، و آقا محمد‌خان نوروزی، معلم پایه سوم و ساعتی هم در دست خواجه اکرم، میراب روستا. ساعت به ساعت در دستی می‌چرخید! در این بین، میراب اتفاق جدیدی در اسطرلاب رقم زد! او با فشردن انگشت خود، وارد تصویر جدیدی شد.

خواجه اکرم: «چرا این‌جوری است! یا ابوالفضل! از ما بهتران داخل این اسطرلاب هستند!»

اسطرلاب: «برای ادامه بازی، دکمه شروع را لمس کنید!»

خواجه اکرم: «جن! یا خدا! دارد با من حرف می‌زند! تو را به جد آقا سید مرا اذیت نکن!»

اسطرلاب: «برای ادامه بازی، دکمه شروع را لمس کنید!

خواجه اکرم: چ، چشم. بفرما.

ادامه دارد.

 


۲۷۲
کلیدواژه (keyword): رشد هنرجو، داستان، اسطرلاب سخنگو، مصطفی خواجویی
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.