شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

تو فقط بلدی چاه بکنی

  فایلهای مرتبط
تو فقط بلدی چاه بکنی

یک مشت آب از دل حوضچه برداشتم، ریختم به صورتم که چاک‌چاک بود؛ پر از خط‌های ریز و درشت. پسرهایم می‌گفتند صورت پدرمان مثل زمین نخلستانمان است. پر از خط‌های ریز و درشت است. راست می‌گفتند. من خیلی هم پیر نبودم، اما صورتم از خودم پیرتر بود.

باد انگار مرا به عقب و جلو هل می‌داد و وادار می‌کرد حرکت کنم. باید زودتر وضو می‌گرفتم و به مسجد می‌رفتم. یک مشت دیگر آب برداشتم. یادم رفت روی کدام دستم بریزم: چپ یا راست؟! به خودم گفتم: «خب معلوم است چپ بهتر است. چون دست راست ما از دست چپمان قوی‌تر است. پس اول باید روی آن آب بریزیم.»

آب ریختم روی دست چپم. همسرم همیشه می‌گفت: «تو فقط بلدی چاه بکنی و با بیل راه آب باز کنی. اما نمازت پر از غلط‌غلوطه!»

او اشتباه می‌کرد. من نمازم پر از غلط‌غلوط نبود. خودش «والضالین» را «والسالین» می‌گفت. من هم یک‌بار نشستم و قاه‌قاه به نماز خواندنش خندیدم. پیامبر خدا (ص) یک‌بار به من گفتند مسخره‌کردن دیگران کار زشتی است و من دیگر به کار همسرم نخندیدم.

دوباره مشت به حوضچه زدم. آب حوضچه مثل اشک‌ حلقه‌حلقه شد و به هم چسبید. در سکوتم خندیدم و گفتم: «نگاه کن! حوضچه‌ها و چشمه‌ها هم مثل آدم‌ها اشک می‌ریزند؛ چه موجودات غمگینی!»

مشت سوم آب را دوباره روی صورتم ریختم و خیلی زود کلافه شدم. ای وای! ... حواسم پرت شده بود. روی زمین دور حوضچه از بُته‌های نیلوفر پوشیده شده بود. به نظر می‌آمد کسی به آن‌ها محل نمی‌گذاشت. چون اگر بو داشتند تا به الان مردم همه آن‌ها را چیده بودند.

ـ سلام پدرجان!

فوری سر بلند کردم و نگاهم به آن سوی حوضچه چرخید. دو کودک خوش‌رو داشتند مثل من وضو می‌گرفتند.

ـ سلام با من بودید؟!

ـ  بله پدرجان. ما وضو می‌گیریم شما ببینید وضوی کدام یک از ما درست است.

توی دلم به خودم خندیدم و گفتم: «تو اگر وضوگرفتن را بلد بودی پیرمرد، وضوی خودت درست بود.»

ـ به روی چشم نگاه می‌کنم.

خیره شدم به آن دو کودک. هر دو وضو گرفتند؛ درست مثل هم. وضویشان یک ذره هم تفاوت نداشت. صدای تپش قلبم بلند شد. طوری که خودم می‌شنیدم. یادم آمد که وضوی درست وضوی آن‌دوتاست؛ اما وضوی من وضویی اشتباه است. صدایم توی گلویم افتاد و بریده‌بریده شد.

ـ وضوی شما درست است. وضوی هردو شما درست است عزیزانم. اما وضوی من اشتباه بود.

آن‌دو ذوق کردند و با خداحافظی از من دور شدند. من مات و مبهوت ایستادم و با خودم فکر ‌کردم که آن دو کودک را کجا دیده‌ام.

ـ آهان یادم آمد. آن‌ها حسن و حسین، نوه‌های دوست‌داشتنی پیامبرخدا (ص) هستند.

چشم‌هایم از اشک‌های حلقه‌حلقه پر شد. آن دو با وضوگرفتن خود به من یاد دادند که وضو گرفتنم اشتباه است؛ چه گل‌های مهربان و پاکی!

 

 

منبع: کتاب مناقب، جلد 3، صفحه 452.

 


۱۵۸
کلیدواژه (keyword): رشد نوجوان، لحظه های فیروزه ای، تو فقط بلدی چاه بکنی، مجید ملامحمدی
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.