جواد آقا، در آزمایشگاه را باز کرد و آهسته گفت: « سلام آقای دکتر، خسته نباشید.»
پروفسور سهیل چنان گرم آزمایش بود که متوجه حضور جواد آقا نشد. جواد آقا جلو رفت و پشت سر پروفسور ایستاد. نگاهی به ساعت کوارتزی که جلوی دکتر چشمک میزد، کرد و گفت: «ساعت از 9 هم گذشته است. همه همکاران رفتهاند...»
پروفسور سهیل لوله آزمایش را سر جای خودش گذاشت. با دستمال عرق پیشانیاش را پاک کرد و گفت: «تویی جواد آقا، حتماً میخواهی درها را ببندی، هان؟»
جواد آقا کنار پروفسور ایستاد و گفت:« من فکر شما هستم. دیگر خسته شدهاید. از ساعت هشت صبح تا حالا...» پرفسور خندهای کرد و گفت: « که اینطور!»
جواد آقا پرسید:
- چرا کار شما بیشتر از بقیه است؟ خب این را به رئیس گزارش کنید.
- نه جواد آقا، کار من از بقیه زیادتر نیست. من شخصاً علاقهمند به انجام این آزمایش هستم. میدانید اگر موفق شوم، چه تحولی در علم پزشکی روی میدهد؟
جواد آقا متعجب پرسید: «یعنی دارید دارو درست میکنید؟»
- بله، نوعی دارو که با تزریق آن دیگر نیازی به بسیاری از عملهای جراحی سخت نیست. برداشتن کیستها، غدد چربی و چرکین، غدد سرطانی، اعضای اضافی بدن و حتی میتوان از رشد بیحد و بیجای بسیاری از عضوها جلوگیری کرد. کافی است چند میلیلیتر از این دارو به بدن بیمار تزریق شود تا هر عضو اضافی را از بین ببرد، تا از رشد بیجای عضوی جلوگیری کند، یا غده بزرگ سرطانی را نابود سازد.
جواد آقا هاج و واج به حرفهای پروفسور گوش میداد. پروفسور بلند شد و گفت: « کار من تقریباً تمام است. فقط باید امتحان کنم و تا از نتیجه آن مطمئن شوم.»
جواد آقا تا بیرون ساختمان انستیتو پروفسور را همراهی کرد. بعد سری به خانهاش زد و به همسرش گفت: «من میروم درهای آزمایشگاه را قفل کنم. سفره را پهن کن، من آمدم.»
جواد آقا بیرون رفت و پشت سر او پسر کوچکش حمید از خانه خارج شد. زیر نور ملایم چراغهای محوطه چمنکاری، آرام و بیصدا رفت. جواد آقا بیآنکه متوجه حمید بشود، در آزمایشگاه را باز و وارد شد. حمید هم وارد شد.
آزمایشگاه همیشه برای حمید جای اسرار آمیزی بود و او هیچگاه از دیدن آنجا سیر نمیشد. جواد آقا به طرف کلید چراغها رفت. کلیدها را زد و چراغها خاموش شدند. ولی حمید به ویترینهای آزمایشگاه خیره شده بود. لوازم آزمایشگاهی و اشیای عجیب و غریبی که در شیشههای در بسته به نمایش گذاشته بودند، برای حمید دیدنی بودند. حمید آنچنان غرق تماشای آنها شده بود که متوجه نشد کی و چه وقت پدرش درهای آزمایشگاه را بست و رفت. ساختمان آزمایشگاه تا جایی که جواد آقا با زن و بچههایش زندگی میکردند، صد متری فاصله داشت. جواد آقا قدم زنان محوطه چمنکاری شده را طی کرد. در خانهاش را باز کرد و وارد شد. همسرش سفره انداخته و منتظر او نشسته بود. جواد آقا پرسید: «بچهها چی؟»
همسرش نگاهی به اتاق خواب بچهها انداخت و گفت: «شام آنها را دادهام . همه خواب هستند.»
ـ حمید چی؟
ـ او هم مشقهایش را نوشت، شامش را خورد و رفت بخوابد.
جواد آقا و همسرش شام را خوردند. جواد آقا به طرف تلویزیون رفت و همسرش سفره را جمع کرد. بعد هم به اتاق بچهها سرکشی کرد تا مطمئن شود پتو از رویشان کنار نرفته باشد. ناگهان از اتاق بیرون آمد و صدا زد: «حمید! حمید کجایی مادر!؟»
زن به طرف دستشویی رفت، اما چراغ آنجا خاموش بود. به اتاق دیگر سر زد، ولی حمید آنجا نبود. صدای زن این بار با گریه همراه بود: « حمید، حمیدجان!»
جواد آقا صدای تلویزیون را کم کرد و پرسید: « مگر توی رختخوابش نیست!»
زن، همانطور که اتاقها را میگشت، گفت: « نه، بلند شده. نمیدانم کجا رفته است؟»
جواد آقا سراسیمه از جایش بلند شد. او هم به دنبال حمید اتاقها را گشت. بعد از خانه خارج شد. کلید نورافکن را زد. نورشدید نورافکن محوطه چمنکاری شده را روشن کرد. جواد آقا به دنبال حمید محوطه را گشت، اما حمید آنجا هم نبود. فکر کرد، شاید به دنبال او به آزمایشگاه رفته و آنجا مانده باشد؟ پس در آزمایشگاه را باز کرد و آنجا را هم گشت، ولی بینتیجه بازگشت.
حمید، وقتی به خود آمد، دید پدرش در را بسته و رفته است. فکر کرد، خب وقتی میبیند در خانه نیستم بر میگردد. این بود که با خیال راحت به سیر و سیاحت خود ادامه داد. وقتی از دیدن ویترینها و اشیای داخل حبابهای شیشهای خسته شد، به میز عجیب و غریب پروفسور نزدیک شد. ساعت کوارتز چشمک میزد و ساعت ده را نشان میداد. اشیای روی میز، حمید را به خود مشغول کردند. لوله آزمایشی که تا یک ساعت قبل پروفسور داشت روی مایع داخل آن کار میکرد، جلوی روی حمید بود. حمید آن را برداشت و دهانه لوله را بو کرد. مایع بیدرنگ داخل لوله حس کنجکاوی حمید را برانگیخت. پیش خودش فکر کرد، حتماً آبی است که پروفسور از آن میخورد. این بود که لوله محتوی مایع را به دهانش نزدیک کرد و چند قطره از آن خورد. بعد لوله را سر جایش گذاشت. برای دیدن اشیای دیگری که روی میز بودند، از صندلی بالا رفت و روی میز بزرگ پروفسور نشست. در همان لحظه، احساس کرد دنیای اطراف او دارد بزرگ میشود. دیوار آزمایشگاه دور شد، ساعت کوارتز جلوی رویش به تابلوی بزرگی شبیه شد، و قلمدان پروفسور و چند خودکار و مدادی که داخل آن بودند، به تنه تنومند چند درخت شبیه شدند.
حمید به اطرافش نگاه کرد. میز آنچنان بزرگ شده بود که انگار او روی محوطه چمن نشسته است. چهار دست و پا راه افتاد و تا لبه میز جلو آمد. تا روی زمین ارتفاع زیادی بود و صندلی چند متر آن طرفتر قرار داشت. حمید هر چه فکر کرد، نتوانست بفهمد چه شده است. یادش افتاد از تلفن استفاده کند، اما همینکه رویش را به طرف تلفن کرد، تلفن به اندازه یک اتاق جلوی رویش قرار گرفت. به آن نزدیک شد، اما نتوانست گوشی را از جایش تکان بدهد.
حـمید در تقـلای جابهجا کـردن گوشی تلـفن بود که در آزمایشگاه باز شد. به طرف در نگاه کرد. پدرش، جـواد آقـا، چون هیولایی بزرگ، وارد شد. چراغها را روشن کرد و همه جا را گشت. حمید متوجه شد که پدرش برای پیدا کردن او آمده است، اما هر چه جوادآقا را صدا کرد، فایدهای نداشت. جواد آقا بیاعتنا به حمید که روی میز پروفسور جستوخیز میکرد و با صدای بلند پدرش را صدا میزد، از راهی که آمده بود، برگشت. در آزمایشگاه را بست و رفت. حمید کنار تلفن نشست و با خودش گفت« اتفاق عجیبی افتاده است! نمیدانم خوابم یا بیدار و ساختمان و میز و دیگر اشیا بزرگ شدهاند، یا اینکه من کوتوله شدهام.
بعد به یاد آدمهای سفرهای گالیور افتاد. سعی کرد مثل آنها راهی برای نجات خود پیدا کند، اما هر چه تلاش کرد نتوانست از بالای میز به پایین برود؛ چرا که بلندی میز به نظر او از بلندی یک کوه هم بیشتر بود.
جواد آقا کوچهها و خیابانهای اطراف را هم گشت، اما حمید پیدا نشد. این بود که تلفن را برداشت تا پلیس را خبر کند. تلفن به یک تلویزیون کوچک شبیه بود که یک گوشی به آن وصل بود. جواد آقا شماره را گرفت. تصویر افسر کشیک کلانتری روی صفحه تلفن ظاهر شد. جواد آقا خبر گم شدن حمید را داد. افسر پلیس گفت: « طبق آخرین آمار، چهار بچه به نام حمید پیدا شدهاند. من تصاویر یک یک آنها را به شما نشان میدهم، ببین کدامیک پسر شماست.»
جواد آقا چشم به صفحه تلفن دوخت. تصویر پسر بچهای با پیرهن آبی روی صفحه تلفن ظاهر شد. پسر بچه هیچ شباهتی به حمید نداشت. جواد آقا گفت: « این یکی که حمید ما نیست.»
تصویر دیگری ظاهر شد. جواد آقا به پسر بچه نگاه کرد. سه چهار ساله بود. جواد آقا با تندی گفت: «نهنه. حمید ما کلاس سوم است.»
تصویر سوم هم ظاهر شد. پسر بچه داشت گریه میکرد. نه، این هم حمید نبود. جواد آقا عصبانی گفت: «نه جناب سروان!»
تصویر چهارم آخرین امید جواد آقا را هم نقش بر آب کرد. حمید جزو کسانی نبود که تا به حال پیدا شده و به پلیس تحویل داده شده بودند. جواد آقا رو به همسرش گفت: «پس این پسر کجا رفته است؟»
افسر پلیس گفت: « باز هم با ما تماس بگیرید. البته به محض اینکه پیدا شد، میفرستمش منزلتان.»
حمید فکر کرد، از راه سیم تلفن میتواند از میز پایین بیاید. سیم تلفن برای او سرسره خوبی بود. سیم تلفن رو بغل کرد و آهسته سُر خورد و پایین آمد. سیم تلفن تا روی زمین ادامه داشت. وقتی پایش را روی زمین گذاشت، نفس راحتی کشید. حالا باید دنبال راهی میگشت تا از آزمایشگاه خارج شود. تمام سوراخ سمبهها را امتحان کرد، ولی راهی نبود. نوارهای لاستیکی درها مانع بودند تا حمید از فاصله بین در و زمین استفاده کند. سوراخ دیگری هم که نبود. تا مدتی این سو و آن سو گشت، ولی راه نجاتی برای خود پیدا نکرد. ناگهان در باز شد. پدرش نزدیک بود او را زیرپایش له کند. جوادآقا تمام آزمایشگاه را گشت. معلوم بود که باز هم دنبال حمید آمده است. پشت میزها و داخل کمدها، زیر صندلیها و تمام گوشه و کنار آزمایشگاه را گشت. در تمام مدت، حمید به دنبال او میدوید و صدا میزد: «من اینجا هستم.» ولی صدای او به گوش پدرش نمیرسید. جواد آقا که از پیدا شدن حمید ناامید شده بود. به طرف در به راه افتاد. حمید فکر کرد خودش را به در برساند، والا دوباره زندانی خواهد شد. دوید و دوید، تا توانست در آخرین لحظه از زیر دست و پای پدرش بیرون برود.
جواد آقا محوطه چمنکاری شده را هم گشت. پشت تمام سروها و درختها را با چراغقوه گشت. حمید راه طولانی آزمایشگاه تا خانه را طی کرد. وقتی به خانه رسید، مادرش کنار در نشسته بود و گریه میکرد. حمید به مادرش نزدیک شد و او را صدا کرد، ولی مادرش هم صدای او را نمیشنید.
حمید پای مادرش را قلقلک داد، ولی مادر توجهی نکرد. پایش را تکان داد و حمید به گوشهای پرت شد.
جواد آقا، که دیگر رمقش گرفته شده بود، کنار زنش روی پله نشست و گفت: « لعنت بر شیطان. این پسر کجا رفته است. انگار آب شده و توی زمین فرو رفته است!»
حمید داد کشید: «من اینجا هستم پدر. من اینجا هستم مادر. نگاه کنید، این پایین، کنار شما.»
ولی کسی به او توجهی نکرد. جواد آقا گفت: «بلند شو برویم داخل، هر جا رفته باشد، صبح پیدایش میشود.»
اما مادر بلند نشد. جواد آقا خودش به داخل ساختمان رفت و همسرش را تنها گذاشت.
حمید مدتها کنار مادرش ایستاد تا بلکه او نگاهی به پایین پایش بیندازد و او را ببیند، ولی مادر متوجه حضور پسرش نشد.
حمیـد فـکر کـرد، حالا که مادر و پدرش صدای او را نمیشنوند و او را نمیبینند، بهتر است برود به آزمایشگاه. شاید روی میز پروفسور داروی دیگری باشد که او با خوردن آن به حال اولش برگردد. این بود که راه افتاد و راه طولانی آزمایشگاه را در پیش گرفت. نزدیک صبح بود که به آنجا رسید. ولی هر چه کرد، نتوانست داخل شود. آنچنان خسته شده بود که همانجا کنار در خوابید.
ساعت هفت بود. منشی پروفسور سهیل اولین کسی بود که سرکارش حاضر میشد. خانم منشی، جلوی در که رسید، در را بسته دید. دستگیره در را چرخاند، ولی در باز نشد. با خود گفت: «چه شده است. چرا امروز جواد آقا در را باز نکرده است؟»
دست کرد تا از داخل کیف کلید را بیرون بیاورد. کلید از دست خانم منشی به زمین افتاد. او خم شد تا کلید را بردارد. کنار در، عروسک کوچکی افتاده بود. خانم منشی لبخندی زد و گفت: «چقدر زیباست! چقدر طبیعی است! تا به حال عروسکی به این زیبایی ندیده بودم.»
خانم منشی دست درازکرد و حمید را برداشت. بعد هم در را باز کرد. حمید داخل مشت خانم منشی از خواب بیدار شد. خانم منشی حس کرد کسی کف دستش را قلقلک میدهد. مشتش را باز کرد و متوجه شد عروسک دارد میجنبد. اگر چه او عروسکهای زیادی را دیده بود که حرکت میکردند و پلک میزدند، ولی این یکی چیز دیگری بود. با یک انسان عادی مو نمیزد. خانم منشی با خودش گفت: نشان دادن این عروسک به پروفسور، او را ذوق زده خواهد کرد.
پروفسور پرسید: «چه شده جوادآقا؟»
جواد آقا گریان و خسته از بیخوابی شب قبل گفت: «پسرم گم شده، انگار آب شده و رفته است توی زمین. پروفسور لبخندی زد و گفت: « پیدا میشود. پسر بچهها کمی تخس و شیطان هستند. حتماً رفته است خانه یکی از اقوامتان.»
جواد آقا چیزی نگفت و پروفسور به محل کارش رفت. تصمیم گرفته بود اولین کار امروزش امتحان کردن داروی جدید باشد. وقتی پروفسور پشت میزش نشست، آن را کمی بههم ریخته یافت. فوراً به سراغ لوله حاوی دارو رفت. مایع داخل لوله کم شده بود. پروفسور متعجب منشیاش را صدا کرد: «کسی اینجا آمده؟»
- نه پروفسور، من اولین نفر بودم که در آزمایشگاه را باز کردم. شما هم دومین نفرید.
- عجیب است. محتوی این لوله خالی شده است. مایع فراری هم که نیست، یعنی چه شده است.
خانم منشی عروسکی را که پیدا کرده بود، روی میز پروفسور گذاشت. پروفسور چشم به عروسک روی میزش دوخت و گفت
- این چیست؟
- یک عروسک
حمید بلند شد و ایستاد و به طرف پروفسور قدم برداشت. پیش خودش گفت: شاید اینها صدایم را بشنوند.
پروفسور دست دراز کرد و حمید را برداشت و جلوی چشمانش گرفت. لحظهای حمید را نگاه کردو گفت:« این عروسک نیست. این نمیتواند عروسک باشد. موها و بافتهای بدنش طبیعی هستند. تاکنون کسی چنین بافتهایی را نساخته است؛ در هیچ آزمایشگاهی!»
لحظهای مردد فکر کرد و گفت: نکند، نکند این همان پسر جوادآقا باشد. یعنی این پسر مایع داخل لوله را سر کشیده است! یعنی داروی من نتیجه درستش را داده است؟
خانم منشی هاج و واج پروفسور را نگاه میکرد. پروفسور گفت:« لطفاً بروید و جواد آقا را صدا کنید.»
خانم منشی بیرون رفت. لحظهای بعد جواد آقا سراسیمه وارد آزمایشگاه شد و به پروفسور نزدیک شد. پروفسور عروسک کوچک را به او نشان داد و گفت: « این را میشناسی»
جواد آقا هاج و واج به عروسکی که در دست پروفسور بود، نگاه کرد. شانههایش را بالا انداخت و گفت: «مسخرهام میکنید آقای دکتر!»
- نه، جدی میگویم. خوب نگاه کن!
جواد آقا نگاه کرد. انگار عکس کوچکی از پسرش را میدید. با ناباوری به پروفسور گفت: «یعنی این حمید ماست؟!»
- شاید، شاید این حمید شما باشد. اینطور که من حدس میزنم، حمید به آزمایشگاه آمده و مقداری از این دارو را خورده است. حالا کی و چه موقع، من نمیدانم.
پروفسور لوله محتوای داروی مـخصوص را به جـواد آقا نشان داد و گفت: « درست ده سـیسـی از این واکـسن در این ظرف بوده اسـت و حـالا کمتر از 4 سیسی مانـده است. یعنی پسر تو 6 سیسی از این مـایع را خورده و به این صورت درآمده است.»
جواد آقا بر سرش کوبید و گفت: «آقای دکتر، دستم به دامنتان. یعنی پسرم همیشه این شکلی میماند؟»
پروفسور لبخندی زد و گفت: «نه، خوشبختانه داروی ضد این دارو را هم درست کردهام. اما باید کمکم به او تزریق کنیم تا کمکم بزرگ شود و به اندازه طبیعی خودش برسد.»
بعد هم سرنگ کوچکی را برداشت تا آزمایشی را شروع کند.
۸۴۶
کلیدواژه (keyword):
رشد نوجوان، داستان ماه، راز پسر گمشده، حسین فتاحی