ایران گردی با مارکوپولو
۱۴۰۲/۰۲/۰۱
خاله اعظم و دایی مرتضی!
سارا میخواست مطلبی دربارهی ایرانگردی بنویسد که در کلاس بخـواند. برای همـین، از مـادرش کمک خواست. مـادرش گفـت: «از خوبکسی داری کمک میخواهی سارا جان!»
پدر سارا که داشت چای مینوشید، گفت: «اگر میخواهی همان سالی را یادآوری کنی که رفتیم شمال، ولی هتل و ویلا گیرمان نیامد و مجبور شدیم کنار خیابان چادر بزنیم و بعد هم باران گرفت، باید به این نکته اشاره کنم که ... »
مادر گفت: «خیر! کاری با آن خاطرهی شیرین و خیس ایرانگردیمان ندارم!»
پدر، قندی به دهان گذاشت، امّا ناگهان خشکش زد! با چند جرعه چای، قند را قورت داد و پرسید: «نکند میخواهی آن خاطرهای را به یادمان بیاوری که داشتیم میرفتیم یزد، خانهی خالهاعظماینها و ماشینمان خراب شد و مجبور شدیم آن را در تعمیرگاه وسط جادّه بگذاریم؟! شب عید هم بود و ماشین گیرمان نیامد. به ناچار، پشت یک وانت که دو تا گوسفند خوشگل را به یزد میبرد، سوار شدیم.»
مادر گفت: «نه آقا! با آن خاطره هم کاری ندارم. هر چند که هنوز هم گاهی وسط مهمانیها فکر میکنم من و تو به خاطر آن همنشینی طولانی با گوسفندان، بوی گوسفند میدهیم!» پدر گفت: «خب، خیالم راحت شد. چون اینطوری همکلاسیهای سارا فکر میکنند من هربار که شما را ایرانگردی بردم، یک بلایی سرمان آمده است!»
مادر گفت: «ببین سارا جان، میخواستم کسی را به تو معرّفی کنم که ... .» پدر ناگهان از جا پرید و گفت: «نه! خواهش میکنم خاطرهی داییمرتضی را اصلاً یادمان نیاور! تازه، دایی بیچارهی من از کجا میدانست قایقی که میخواهد ما را با آن به مرداب انزلی ببرد و آنهمه زیبایی و جذّابیت طبیعت را نشانمان بدهد، پوسیده و وسط راه سوراخ میشود؟ وای...! اگر دوست داییمرتضی با قایقش نمیرسید، مجبور بودیم تا ساحل شنا کنیم!» مادر کمی سر تکان داد و گفت: «اگر اجازه بدهی، میخواهم «مارکو پولو» را به سارا معرّفی کنم؛ همان تاجر و جهانگرد ونیزی قرن سیزدهم میلادی که سفرهایش را در کتابی به نام «سفرهای مارکو پولو» ثبت کرده است.» پدر نفس راحتی کشید؛ روی مبل ولو شد و گفت: «آهان! نه. مارکو پولو اشکالی ندارد. ولی آدم بالاخره با فامیل چشمتوچشم میشود دیگر!» مادر گفت: «مارکو پولو سفرش را در حدود سال 1270 میلادی به همراه پدر و عمویش آغاز کرد و اتّفاقاً به ایران هم آمد. تبریز نخستین شهر بزرگ ایران بود که مارکـو پولو از آن دیدن کـرد. او در سفـرنامهاش گفته است که: «تبریز موقعیتی عالی دارد و کالاهای تجاری بسیاری، از هندوســتان، بغداد، موصل و جاهای دیگر به این شهر وارد میشوند.» پدر از مکث کوتاه مادر استفاده کرد و گفت: «راستی...! گفتی کالا...! حواست باشد سوغاتیهای یزد را که خالهاعظم دفعهی آخر به ما داد که برای داییمرتضی به شمال ببریم، یادمان نرود!» مادر با خنــده گفت: «چشم. حالا مارکو پولو میتواند با اجازهی شما و داییمرتضی و خالهاعظم به بقیهی ایرانگردیاش ادامه بدهد؟» پدر هم خندید و گفت: «بله... . اصلاً اگر دوست داری، بگو سر راه، شام بیاید اینجا در خدمتش باشیم! نمیشود کسی بیاید ایرانگردی و هنوز کوکوسبزی نخورده، از ایران برود!» مادر ادامه داد: «مارکو پولو از یزد هم بازدید کرد و آن را شهــری بزرگ، زیبا و پررونق خواند. در آن زمان، پارچههای ابریشمی که به «یزدی» معروف بودند، بین بازرگانان شهرت زیادی داشتند. در ضمن، مارکو هنگام گذشتن از دشت کویر، برای اوّلین بار قنات دید و از آن به عنوان رودی در زیر زمین یاد کرد؛ رودی که در مسیر آن، غـارهایی کنـده شده و گـاهی آب آن، روی زمین هم جاری میشود.» پدر گفت: «ولی خودمانیم ها! این مارکو پولو اصلاً اهـل دل نبوده! تا یـزد رفـته ولی نه از خورشت سیـب یزدیها چیزی نوشته و نه از قطاب و لوز و باقلواهای معروف این شهر!» مادر گفت: «احتمالاً وظیفـهی توصـیف مزّهی آنها را گذاشـته برای شما که اهل دل هستـید!» مادر رفت و کمی از شیرینیهای یزد که خالهاعظم برایشان گذاشته بود، آورد تا همه بخورند و هم پدر سارا اینقدر شکموبازی درنیاورد و هم سارا روز بعد، ایرانگـردیهای مارکـوپولو را با خاطـرهای شیرین برای دوستانش تعریف کند!
۴۳۵
کلیدواژه (keyword):
رشد نوآموز، طبیعت قشنگ، ایران گردی با مارکوپولو، خاله اعظم و دایی مرتضی، علی زراندوز