من خیلی دوست دارم به توصیههای پدربزرگم جامهی عمل بپوشانم؛ بهخصوص توصیههای فراوانش درمورد پساندازکردن. این توضیح را هم بدهم که من این «جامهی عمل پوشاندن» را بهتازگی از خود پدربزرگ یاد گرفتهام و به نظرم خیلی باحال است و آدم را تشویق میکند مرتّب به توصیههای بزرگترهایش جامهی عمل بپوشاند!
ولی خب، چه کنم که هر وقت میخواهم پسانداز کنم، وسوسهی خریدن یک چیز باحال بر من غلبه میکند و بعد از خرید آن چیز، دیگر پولی برای پساندازکردن باقی نمیماند!
پدربزرگ وقتی متوجّه مشکل من شد، گفت که باید به محضِ گرفتن پول توجیبی پسانداز کنم، نه اینکه همهی پول توجیبیام را خرج کنم و اگر چیزی اضافه آمد، تازه آن را برای پسانداز کنار بگذارم.
من هم بالاخره به هر سختی که بود، به این توصیهی پدربزرگ جامهی عمل پوشاندم، ولی اصلاً حسّ خوبی نداشتم! چون دیگر نمیتوانستم چیزهایی را که دوست دارم بخرم و خودم را مرتّب خوشحال کنم.
اینجا بود که پدربزرگ توصیهای خردمندانه کرد و گفت که میتوانم عکسی از چیزی که میخواهم با پولِ پساندازم تهیه کنم، به دیوار اتاق بزنم که دیدن آن، غم و اندوهِ نخریدن چیزهایی را که دوست دارم، بشوید و ببرد!
کمی فکر کردم و به پدربزرگ گفتم: «پیشنهاد بسیار خوبی است، امّا من نمیتوانم به آن جامهی عمل بپوشانم.»
وقتی پدر بزرگ دلیلش را پرسید، گفتم: «چون هدفم از پسانداز کردن، کمی محرمانه است، ولی خب، میتوانم هر روز آن را در ذهنم تصوّر کنم.» پدربزرگ نمیتوانست از چیزی که در ذهنم هست سر در بیارود.
خیلی کنجکاو بود بفهمد بالاخره هدف من از پسانداز کردن، چیست. او برای جامهی عمل پوشاندن به این هدف خود، تقریباً هر جا که من میرفتم، تعقیبم میکرد تا سر از کارم در بیاورد.
یک روز در تعقیب من وارد خانه شد. آن روز بود که از ماجرا خبردار شد. ما پدربزرگ را غافلگیر کرده و برایش جشن تولّد گرفته بودیم!
وقتی نوبت باز کردن هدیهها شد، پدربزرگ گفت: «میتوانی به عنوان هدیهی تولّد من، بگویی میخواهی با پولهای پساندازت چه چیزی بخری؟» من که فکر نمیکردم این راز کوچک، اینقدر ذهن کنجکاو پدربزرگ مرا مشغول کرده باشد، بستهی کوچکی را که با پول پساندازم و البتّه با کمکهای مامان و بابا خریده بودم، به پدربزرگ دادم و گفتم: «من میخواستم با پولهای پساندازم این هدیه را برای شما بخرم!»
پدربزرگ با کنجکاوی کاغذ جعبهی هدیه را باز کرد و با دیدن هدیهاش حسابی خوشحال شد.
ای بابا! شما هم که مثل پدربزرگ، کنجکاو شدید بفهمید بالاخره من با پولهای پساندازم چه چیزی خریدم!
هدیهی ما به پدربزرگ، همیشه جلوی چشمان اوست.
چون ما برایش یک جفت عدسی( لنز طبّی) تهیه کردیم تا او پس از سالها، از دست آن عینک بزرگ و تهاستکانی خلاص شود و بتواند نوهاش را راحتتر ببیند و او را برای جامهی عمل پوشاندن به توصیههای خردمندانهاش، تشویق و البتّه گاهی هم تعقیب کند!