شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

هدیه خاص

  فایلهای مرتبط
هدیه خاص
دانش‌آموز عزیز، در ماجراهای حسن و حسنا سعی کردیم، مفاهیم کتاب‌های درسی را برای شما آسان‌تر و کاربردی‌تر کنیم. خوب است در زمان خواندن این قصّه، هر صفحه‌ی کتاب درسی را که به آن اشاره شده است، ببینی.

امروز، روز تولّد حضرت معصومه(س) و روز دختراست.

من از پدربزرگ، مادربزرگ، بابا، مامان و حتّی حسن آقا، داداش گلم، کلّی هدیه گرفته‌ام.  امّا در بین همه‌ی هدیه‌هایی که تا الان گرفته‌ام، یک عروسک برایم از همه عزیزتر است. البّته این هدیه‌ی خاص را امروز نگرفته‌ام. چند ماه پیش، یعنی دقیقاً روز چهاردهم بهمن، آن را از یک شخص خاص گرفتم.

یادش به‌خیر، ساعت 3 بعد از ظهر بود که تلفن خانه‌مان زنگ خورد. مامان تلفن را برداشت.

-  الو سلام، بفرمایید.

-  بله، خودم هستم. شما؟

- بله، بله. خوب هستید خانم طاهری؟ بفرمایید در خدمتم.

-  چی؟ راست می‌‌گویید؟

بعد، مامان شروع کرد به گریه‌کردن. قلبم داشت از توی دهانم بیرون می‌آمد. خانم طاهری مدیر مدرسه‌مان بود و سابقه نداشت که به خانه‌‌مان زنگ بزند. مامان همان‌طور که گریه می‌کرد، گفت:

-  بله خانم طاهری جان، یکی از آرزوهای حسنا همین بوده است.

هنوز خداحافظی مامان تمام نشده بود که پریدم جلوی مامان و گفتم: «چی شده مامان؟ کی بود؟ چی گفت؟»

مامان همین‌طور که به من نگاه می‌کرد، لبخند می‌زد و اشک می‌ریخت.

گفتم: «مامان تو را به‌خدا بگو چی شده است؟» مامان من را بغل‌کرد و گفت: «خوشا به حالت دخترم. بالاخره پاسخ نمازهای اوّل وقتت را گرفتی. خانم طاهری مدیر مدرسه گفت که از طرف بیت رهبری با مدرسه تماس گرفته‌اند و گفته‌اند که قرار است گروهی از دانش‌‌‌آموزان دختر که امسال به سن تکلیف رسیده‌اند، با رهبر دیدار کنند و پشت سر ایشان نماز بخوانند. خانم طاهری گفت که از طرف مدرسه‌ی ما فقط یک نفر می‌تواند در مراسم شرکت کند و مانده بودم که چه کسی را معرّفی کنم. وقتی فهرست اسامی دختران پایه‌ی سوّم را باز کردم، اوّلین اسمی که به چشمم خورد، اسم حسنا بود که تصمیم گرفتم با شما تماس بگیرم.»

باورم نمی‌شد. بالاخره دعاهایم قبول شده بود. از زمانی که درس جشن تکلیف هدیه‌های آسمان پایه‌ی سوّم را خواندیم، همیشه دوست داشتم یک روز پشت سر رهبر عزیز کشورم نماز بخوانم.

بدو بدو رفتم پیش حسن و ماجرا را برایش تعریف کردم. اوّل خوش‌حال شد و بعد، با ناراحتی گفت: «پس من چی؟ من هم می‌خواهم بیایم.»

بغلش کردم و گفتم: «حسن‌جان، عزیزم، مراسم برای دخترهایی است که به سن تکلیف رسیده اند. اصلاً تو را راه نمی‌‌دهند.»

بالاخره آن روز فرا رسید، روز چهاردهم بهمن. دلشوره‌ی عجیبی داشتم. با مامان رفتیم بیت رهبری(حسینه‌ی امام خمینی). کمی زود رسیده بودیم. چند تا دختر با چادر نماز گل‌گلی هم آن جا بودند. اوّلین چیزی که نظرم را جلب کرد، پرچم سه‌رنگ کشور عزیزمان ایران بود. ناگهان، به یاد درس پرچم فارسی پایه‌ی دوّم افتادم. داشتم به معنای رنگ‌های پرچم فکر می‌‌‌کردم که یکهو دیدم پشت سرم پُر شده است از دخترهایی که هر کدام از جایی آمده بودند. کمی از دلشوره‌‌ام کم شد.

با مامان خداحافظی کردم و وارد حسینیه‌ی بیت رهبری شدم. خانم مهربانی که مسئول آنجا بود، آمد و نکاتی را گفت، ولی من اصلاً گوش نمی‌کردم. تمام حواسم به این بود که با وجود این همه دختر، آیا می‌توانم آقا را از نزدیک ببینم؟

داخل حسینیه چند تا خانم بودند و بچّه‌‌ها را راهنمایی می‌کردند که کجا بنشینند. یکی از خانم‌ها به من گفت: «دخترم بیا اینجا بنشین.»

درست صف اوّل بود. رفتم و آنجا نشستم. همین‌طور چشمم به پرده‌ی زردرنگ روبه‌رو بود و منتظر بودم که آقا بیاید. انگار هر یک ثانیه، یک ساعت می‌گذشت. تا اینکه بالاخره آقا با چهره‌ای مهربان و خندان آمد.

چند دختر هم که عکس پدران شهیدشان را در دست داشتند، به دنبال آقا وارد شدند. یکهو و بی‌اختیار همه‌‌مان شروع کردیم به جیغ‌زدن و دست‌زدن. من روی پایم بند نبودم و بالا و پایین می‌پریدم و فریاد می‌زدم، ولی اصلاً یادم نیست چه می‌گفتم. بعد، همه با هم شروع کردیم به شعار دادن. همان شعاری که همیشه از تلویزیون می‌شنیدیم. «این همه  لشکر آمده، به عشق رهبر آمده.»

نوبت نماز شد. آقا جلو ایستاد و نماز را شروع کرد. ما هم به ایشان اقتدا کردیم. آن نماز خیلی به من چسبید. نماز که تمام شد، به ما اجازه دادند کمی به آقا نزدیک‌تر شویم. من هم رفتم و کنار آقا نشستم.

آقا کمی با ما حرف زد. با اینکه کلّی حرف داشتم که با آقا بزنم، فقط دوست داشتم گوش کنم. یواشکی دستم را روی عبای آقا کشیدم. خیلی حس خوبی داشت.

بعد از نماز، آقا برایمان سخنرانی کرد و گفت: «از حالا که به سن تکلیف رسیده‌اید، باید مراقب کارهایتان باشید. آن کارهایی را که خدا گفته است انجام ندهید، انجام ندهید و آن چیزهایی را که خدا گفته است انجام بدهید، را انجام بدهید.»

بعد از شنیدن سخنان آقا، یاد درس راه خوشبختی هدیه‌های آسمان پایه‌ی دوّم افتادم.

آقای مهربان در پایان مراسم به ما هدیه هم داد؛ یک عروسک قشنگ؛ همین عروسکی که هر وقت می‌بینمش، خوش‌حال می‌شوم و یاد آن روز شیرین می‌افتم.

 


۱۳۵۵
کلیدواژه (keyword): رشد نوآموز، درس قصه، هدیه خاص، محمدرضا رشیدی
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.