شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

آینه‌های اطراف ما

  فایلهای مرتبط
آینه‌های اطراف ما

 روزهای آخر بهار بود. هوا داشت کم‌‌کم گرم میشد. بعد از بازی، آمدم کنار حوض تا پاهایم را توی آب خنک فروکنم. آرزو که داشت به آب نگاه میکرد، گفت: «ببین امید، آب مثل آینه شده، همه چیز تویش معلوم است!»

وقتی داشتم پاهایم را توی آب فرو می‌‌کردم، همهی تصویرهای توی آب به هم ریختند.

آن روز قرار بود به خانهی خاله مریم برویم. وقتی میخواستیم سوار ماشین قدیمی بابارحمان بشویم، چشمم به چرخهای ماشین افتاد. به آرزو گفتم: «نگاه کن. وسط این چرخ ماشین هم مثل آینه شده، همه چیز تویش معلوم است.»

سر سفره‌‌ی شام، من و آرزو تصویر خودمان را توی قاشق و پشت آن میدیدیم و میخندیدیم. قیافههایمان عجیب و بامزّه شده بود.

بابا رحمان داشت از سماور چای می‌‌‌ریخت. تصویرش توی سماور افتاده بود.

آرزو از بابا رحمان پرسید: «چرا بعضی از چیزها میتوانند تصویرها را نشان بدهند و بقیهی وسایل نمیتوانند؟»

بابا رحمان پاسخ داد: «هر چیزی که سطح آن صاف و برّاق باشد، میتواند مثل آینه تصویر را نشان بدهد.»

پرسیدم: «سطح قاشق و سطح سماور برّاق است، ولی صاف که نیست. پس چرا آنها هم تصویر چیزها را نشان میدهند؟»

بابا رحمان خندید و گفت: «آنها هم چیزها را نشان میدهند، امّا تصویرشان با خودشان کمی متفاوت است. برای همین بود که خودتان را در قاشق دیدید و خندیدید.»

 

۷۲۶
کلیدواژه (keyword): رشد نوآموز، یک کشف ساده، آینه های اطراف ما، محمدهادی نیکخواه آزاد
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.