من گردنبند
یک خانم معلّم ایتالیایی بودم. روزی از ایتالیا به سمت ایران سفر کردم. صاحبم من
را خیلیخیلی دوستداشت.
او مسیحی بود و وقتی سخنرانیهای
امام را در تلویزیون میدید،
میگفت: «چهـرهی
امام من را یاد حضـرت مسیح(ع) میاندازد.»
صاحبم میگفت:
«امام خمینی(ره) خیلی قوی و محکم حرف میزند
و اصلاً از آدمهای زورگو و ظالم نمیترسد.
تازه، توانسته است همهی
مردم ایران را با خودش همراه کند.»
صاحبم چون عاشق امام خمینی(ره) بود، یک روز مرا همراه
نامهای به ایران فرستاد. او در
نامه نوشته بود: «ای امـام عزیز، این گردنبند
طلا یادگار ازدواج من با همسرم است و برای من خیلی ارزشمند است. حالا به نشانهی
محبّت و مهرم به شما و راهتان، آن را به شما تقدیم میکنم.»
روزی که به دست امام خمینی(ره) رسیدم، خیلی شاد شدم، امّا
نمیدانستم به چه درد امام میخورم.
گاهی دلم میگرفت، چون فکر میکردم
نمیتوانم برای امام کاری انجام
بدهم.
یک روز آفتابی، وقتی روی طاقچه نشسته بودم و غصّه میخوردم،
از پشت پنجره دختر کوچولوی خوشگلی را دیدم. از مردی شنیدم که میگفت:
«این دختر بچّه پدر و مادرش را در جنگ از دست داده است.»
امام خمینی(ره) نفس عمیقی کشید و با مهربانی دختر را روی
زانوهایش نشاند و به روی سرش دست کشید.
آرام بلند شد و من را از روی طاقچه برداشت و به گردن دختر
بچّه بست. دخترکه اوّلش خیلی ناراحت بود و اشک توی چشمانش نشسته بود، به خاطر
محبّت و هدیهی امام(ره) شروع به
خندیدن کرد.
آن روز بهترین روز بعد از آمدنم به ایران بود.