شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

آبی باحال

  فایلهای مرتبط
آبی باحال

 

یک نیسان آبی بود، مردم آزار! ببخشید. ماشینآزار. ماشینها از دستش آسایش نداشتند. از کنار هر ماشینی که رد میشد، چنان دودی میکرد، که نگو! سرفهی همه را در میآورد. یا وقتی از کنار ماشین عروس رد میشد، اینطوری بوق میزد:«بیب... بیب ...»

ماشین عروس میگفت: «برو دیگه نیسان آبی. چقدر بوق بوق میکنی! بوقم به جای بیب بیب دیگه میگه چیب کیب.»

امّا نیسان آبی عین خیالش نبود که نبود. پشت هیچ چراغ قرمزی نمیایستاد. از هر چهارراهی که رد میشد،  صدای هیییق درمیآمد. آن صدا، صدای ترمز موتور یا ماشینی بود.

توی هر پیچی، میپیچید جلوی ماشین جلویی. ماشین جلویی بوق میزد، ترترتر میکرد، امّا نیسان آبی دودی میکرد و میرفت.

گاهی پشت ماشینش چند تا گوسفند چاق و چلّه میانداخت و سر ظهر، توی کوچهها میچرخید. با صدای بلند میگفت:«گوسفندیه، گوسفندی... یادت نره زنبیلتو بیاری.»

ماشیـنهایی که توی کوچه در حال چـرت بعـدازظهرشان بودنـد، مـیگفتند: «آخه کی اینطوری گوسفند میفروشه؟ مگه گوسفند تو زنبیل جا میشه؟»

نیسان آبی هم برای اینکه حرص همه را در بیاورد، قانقانقان گاز میداد و دود میکرد. همه از دستش حرص میخوردند.

تا اینکه در یک شب تاریک که نیسان آبی سر جای همیشگیاش چرت میزد، یکدفعه صدایی شنید: «تالللاااق»

نیسان آبی دردش گرفت. یک ماشین گنده خورده بود به سپرش!

نیسان آبی غر زد: «چکار میکنی؟»

ماشین گنده نور چراغش را انداخت تو چشمهای نیسان آبی و با صدای زمختش گفت: «بیا برو عقب. دلم میخواد اینجا پارک کنم!»

نیسان آبی گفت: «اینجا جای منه! همیشه اینجا بودهام. همسایهها خبر دارند.»

ماشین بغلی گفت: «آره، راست میگه.»

ماشین آن طرفی گفت: «آره، درست میگه.»

ماشین گنده چنان بوقی زد که ماشینهای دیگر یک متر از جایشان پریدند، حتّی نیسان آبی هم حسابی ترسید!

بعد، با صدای نخراشیدهای گفت: «من آب و روغن قاطی کردم. برید اون طرف!»

بعد، دوباره زد به سپر نیسان آبی. نیسان آبی پرت شد آن طرف. سپرش کج شد. ناله کرد. ماشینها ناراحت شدند. همه آمدند کنار نیسان آبی و چراغهایشان را روشن کردند و نورشان را انداختند توی چشمهای ماشین گنده!

ماشینِ گنده یک کم ترسید. یک قدم عقب رفت. ماشینها یک قدم جلو آمدند. همهی ماشینها با هم بوقزدند. صدای بوقها توی کوچه پیچید. ماشینِ گنده باز هم ترسید. دو قدم رفت عقب!

ماشینها با هم گاز دادند و قانقان کردند. ماشین گندهه ترسید و پا به فرار گذاشت. نیسانِ آبی خواست دودی کند و قانقان سر و صدا راه بیندازد و به همه بگوید خودم ماشینِ گنده را فراری دادم، امّا خجالت کشید.

دیگر بعد از آن ماجرا، هیچکس ندید او دود کند یا گوسفند بفروشد یا ...

حالا او یک نیسان آبی باحال بود که حرص هیچکس را در نمیآورد.

دوست عزیزم حدیثی از امام رضا(ع) هست که با موضوع قصّهی ما مرتبط است. این حدیث در مجلّه آمده است. آن را پیدا کن و برای بزرگترها بخوان.

 

 

۳۶۴
کلیدواژه (keyword): رشد نوآموز، قصه، آبی باحال، لیلا باقی پور
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.