پارسا، برادر کوچکتر من، بیمار شده بود. دکتر برای او دارو نوشت تا با خوردنشان حالش خوب بشود. البّته مشکل اینجا بود که برادر کوچک من اصلاً دارو دوست ندارد. بابا و مامان هر کاری کردند، او به شربتهایی که باید میخورد، لب نزد.
بابا سعی کرد از بازیهای کودکانه کمک بگیرد. بازی این بود که من دکتر شدم و بابا هم به عنوان بیمار به مطبم آمد. من برایش خوردن یک شربت خوشمزه و شیرین را تجویز کردم. این شربت در واقع یک شیشهی بزرگ شربت سکنجبین بود که مامان آن را درست کرده بود. من، قاشققاشق شیشهی پر از شربت سنکنجبین را به بابا دادم خورد، ولی با این بازی هم داداشم تشویق نشد که داروهایش را بخورد. در این میان، مشکل دل درد گرفتن بابا هم به مشکلاتمان اضافه شد!
در گام بعدی، مامان سعی کرد به روش جایزهدادن و تشویقکردن، داداش پارسا را وادار به خوردن داروهایش بکند. برای همین هم گفت میرود جایزهای را که برای دوران بچّگی من خریده، ولی یادش رفته آن را به من بدهد، میآورد و به پارسا میدهد تا او تشویق شود و دارویش را بخورد. امّا چون آن جایزه را سالها قبل خریده بود، هر چه فکر کرد، یادش نیامد آن را کجا گذاشته بوده است. تازه، یادش افتاد که چون یادش نیامده بود آن را کجا گذاشته، نتوانسته جایزهی مورد نظر را به من هم بدهد!
بعد هم بابا، با خنده خاطرهی عید را یادآوری کرد که مامان از دست من و پارسا شیرینیها را جایی پنهان کرده بود. چند نفر از دوستان بابا به خانهمان آمدند و مادر یادش نیامد آنها را کجا گذاشته است و تازه بعد از سیزدهبدر بود که جای شیرینیها را به خاطر آورد!
پس از این اتّفاق، پدر یادش آمد جایی خوانده است که بچّهها احتمالاً وقتی دارو را از دست فردی به جز والدینشان میخورند، راحتتر هستند.
خانهی مادربزرگ کمی از خانهی ما دور است، ولی پارسا او را خیلی دوست دارد و همیشه با مادربزرگ بازیهای جالبی میکند. بابا رفت و با ماشینش مادربزرگ را به خانهمان آورد.
همه از اینکه ماجرای دارو خوردن پارسا حل شد، خوشحال بودیم که ناگهان مادربزرگ گفت یادش رفته قبل از آمدن به خانهی ما، قرصهای قلبش را بخورد و ممکن است حالش بد بشود!
بابا و مامان که دستپاچه شده بودند، داداشم را به من سپردند و مادربزرگ را به خانهاش برگرداندند. آنها مدّتی بعد به خانه برگشتند و گفتند مادربزرگ بعد از خوردن قرصهایش خوابیده و قول داده است که فردا برای دادن داروهای پارسا دوباره به خانهی ما بیاید.
ناگهان با دیدن شیشههای سرخالی داروهای پارسا، با تعجّب پرسیدند: «چه کسی داروهای پاراسا را داده است؟»
با لبخند گفتم: «من دیگر!»
هر دو با چشمان از تعجّب گرد شده، پرسیدند: «ولی چطوری؟»
جواب دادم: «خیلی ساده بود. یادم آمد که وقتی من از چیزی خوشم میآید، داداش کوچکم با گریه آن را از من میگیرد. پس به او گفتم همهی داروهایش مال من است و الان همهاش را خودم تنهایی میخورم! اینجا بود که داداش پارسا گریه کرد و گفت که داروها مال خودش است و باید همه را به او بدهم تا تنهایی بخورد!»
بابا و مامان هر دو مرا بوسیدند و خوشحال بودند که آن روز در خانوادهی ما، همهی افراد به موقع داروهایشان را مصـرف کردند؛ حتّی مادربزرگ دوست داشتنیمان!
۳۳۰
کلیدواژه (keyword):
رشد نوآموز، بخوان و بخند، داداش دکتر، علی زراندوز