شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

فرمانده مهربان

  فایلهای مرتبط
فرمانده مهربان

از اوّل مسافرت که توی ماشین نشسته بودیم، بابابزرگ یک عالمه داستان و خاطره برایمان تعریف کرده بود و ما اصلاً خستگی راه را حس نکرده بودیم. از خیلی وقت پیش قرار بود با بابابزرگ به استان کردستان بیاییم تا هم خاطره‌های قدیمی او برایش زنده بشوند و هم جاهایی که خودش در زمان دفاع مقدس دیده بود را به ما نشان بدهد. او وقتی جوان بود، چند سال توی جبهه جنگیده بود و زخمی هم شده بود.

همین‌طور که جلو می‌رفتیم، بیشتر می‌فهمیدیم چقدر همه‌جا قشنگ و سرسبز است. کوه‌های پیچ در پیچِ بلند، رودخانه و دشت و یک عالمه منظره‌ی تازه...

به قول مامان: «خدا را شکر یه وجب از خاک کشورِ قشنگمان دست دشمن نیفتاد!»

بابا‌بزرگ رو به من و زهرا کرد و گفت: «بچّه‌ها! یادتان باشد خیلی‌ها برای نگه‌داشتن ذرّه‌ذرّه‌ی خاک اینجا زحمت کشیده‌اند و جان داده‌اند که حالا ما توی تعطیلاتِ عید راحت بیاییم، بگردیم و کِیف کنیم!»

ما که نمی‌تـوانستیم چشم از قشنـگی‌های جادّه برداریم، گوشمـان به حرف‌های بزرگ‌ترها بود. یک‌دفعه بابابزرگ گفت: «نگه دار! نگه دار!»

بابا زودی راهنما زد و ماشین را کنار جادّه نگه داشت. بابابزرگ پیاده شد. نمی‌دانستیم دارد کجا می‌رود.

بابابزرگ کمی عقب‌تر رفت. یک پسربچّه‌ی کوچولو کنار جادّه نشسته بود. بابابزرگ کنارش نشست و شروع کرد به حرف‌زدن. زهرا گفت: «می‌آیی ما هم برویم پیش آن‌ها؟ دلم می‌خواهد بشنوم بابابزرگ دارد به آن پسربچّه چه می‌گوید!»

بابا اجازه داد. من و زهرا زودی رفتیم پیش آن‌ها. بابابزرگ داشت با مهربانی با او حرف می‌زد و حالش را می‌پرسید. از حرف‌هایشان فهمیدیم پسربچّه آمده تا توی کار کشاورزی به پدرش کمک کند. او لهجه‎ی محلّی خیلی جالبی داشت. بابابزرگ از جیبش یک شکلات درآورد و به او داد. پسربچّه خیلی ذوق کرد و خوش‌حال شد. بابابزرگ با لبخند صورتش را بوسید. از او خداحافظی کرد، دست ما را گرفت و آمدیم توی ماشین.

مامان پرسید: «جریان چی بود آقاجان؟»

بابابزرگ گفت: «وقتی آن پسربچّه را دیدم، یاد یکی از دوستانم افتادم. موقع جنگ چند بار اتّفاق افتاده بود که از یک دِه به دِه دیگر می‌رفتیم. دوستم وقتی بچّه‌ای کنار جاده می‌دید، ماشین را نگه می‌داشت و پیاده می‌شد. می‌رفت بچّه را بغل می‌کرد و می‌بوسید. حتّی گاهی، وقتی می‌دید بچّه‌ای دارد گریه می‌کند، همراه بچّه گریه هم می‌کرد. آن‌قدر پیش بچّه می‌ماند تا حالش بهتر بشود و گریه‌‌اش بند بیاید. ده دقیقه... یک ربع... شاید هم بیشتر.»

زهرا دست‌هایش را به هم کوبیـد و گفت: «وای چقدر مهربان!»

بابا‌بزرگ نگاهش کرد و گفت: «تازه، دوستم فرمانده هم بود!»

زهرا کنجکاو گفت: «کدام دوستتان آقاجان؟»

صدای بابا‌بزرگ را در حالی که بغض کرده بود شنیدم :«آقا مصطفی... آقا مصطفی چمران!»

 

یادگاران؛چمران، رهی رسولی فر، روایت فتح،1388.

 


۵۳۰
کلیدواژه (keyword): رشد نوآموز، بزرگان نیک، فرمانده مهربان، طاهره شاه محمدی
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.