شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

سلطان غم، مادر

  فایلهای مرتبط
سلطان غم، مادر

اکبر قیافه عقل کل‌ها را گرفت و گفت: «همین که گفتم. خیلی از مردها و پسرای مشتی، برای اینکه نشون بدن مامانشون براشون تو دنیا از همه عزیزتره، گیر می‌دن به این جمله: سلطان غم، مادر. این قد این جمله براشون مهمه که اگه روزی چندبار نگن، شب نمی‌شه. پشت ماشینشون روی گردن‌بندشون، یا رو دیوار اتاقشون هم حک می‌کنن. تو کل تاریخ این جمله غوغا کرده.»

وقتی تعجب مرا دید گفت: «باور نمی‌کنی؟ تاریخ رو بخون. حتی چنگیزخان مغول، با اون همه خون‌خواری، رو بازوبندش اینو نوشته بوده.»

و بعد مرا برد توی بازار پیش مردی که مغازه‌اش پر از چوب‌های بریده‌شده به اندازه‌ها و شکل‌های متفاوت بود.  اکبر گفت: «ما می‌خوایم روی یکی از این چوب‌ها بنویسید سلطان غم مادر.»

مرد فروشنده گفت: «چه حیف! پونصدتاش رو سفارش دادم آوردم، همه‌اش در عرض یه ماه فروش رفت!»

اکبر با آرنجش به من زد و آهسته گفت: «دیدی گفتم؟ فقط تو نیستی که محتاج این جمله هستی.»

مرد فروشنده رفت یکی‌یکی نوشته روی چوب‌ها را نگاه کرد و گفت: «دوسه‌تا پدرم تاج سرم دارم، ولی مادر تموم کردم.»

سفارش دادیم که جمله «سلطان غم مادر» را روی تکه‌ای از چوب‌ها بنویسد. اکبر گفت: «لطفاً یه قلب هم بکشید پایینش و چند قطره خون هم از اون بچکه پایین.»

با وحشت گفتم: «خون واسه چی؟!»

اکبرگفت: «چته؟ مگه نمی‌خوای حسابی مامانت تحت تأثیر قرار بگیره و گندی رو که زدی بپوشونی؟ همین راست کارته.»

مرد هم گفت: «بله، متأسفانه بچه‌های امروز نمی‌دونن مادرشون چه ‌خون‌دل‌هایی خورده تا بزرگشون کرده.»

به نظرم حرفش منطقی بود. من دقیقاً یکی از همان بچه‌ها بودم که با توجه به سفارش‌های مامان برای خواندن کنکور گند زده بودم به امتحان و از بخت بد من، شانسم زودتر از من رفته بود پتو پهن کرده بود، و نشسته بود. درست روزی که قرار بود جواب کنکور بیاید، مصادف شده بود با تولد مامان. گفتم: «همین خوبه!»

مرد گفت: «خون‌ها توی جام بریزه یا کاسه؟!»

اکبر گفت: «آقا رو زمین دردش بیشتر به چشم می‌یاد.»

مرد دستی به شانه اکبر زد و گفت: «پسرجان الحق که مشتی هستی. ولی اون طوری هنری‌تره.»

به خاطر کشیدن کاسه و خون‌هایی که باید می‌ریخت توی آن، دو برابر حساب کرد و  ما بالاخره بیرون آمدیم. نفس راحتی کشیدم. حس می‌کردم با این کارم مامان بدجوری تحت تأثیر قرار بگیرد و کلاً بی‌خیال همه چیز بشود که اکبر گفت: «مشتی! کسی رو که این همه راهکار خوب بهت داده، مهمون نمی‌کنی؟»

و من مجبور شدم ببرمش غذاخوری و اکبر سفارش پیتزای گنده دو آتیشه و سالاد سزار بدهد و من در دلم زارزار گریه کنم؛ به‌خاطر این همه پولی که دادم. بعد قهوه سفارش بدهد و کامم حسابی تلخ بشود؛ به‌خاطر آن همه پول برای دو تا قلپ قهوه. ولی خب خدایی اگر اکبر نبود، من راهکار به این خوبی هم پیدا نمی‌کردم.

شب تا صبح هم خواب دیدم در حال حمل‌کردن یک قاب بزرگ سنگینم که روی آن نوشته بود: سلطان غم مادر. کمرم داشت زیر آن همه بار خم می‌شد. یک عالمه آدم نتراشیده نخراشیده با سبیل‌های تاب‌داده هم دورم جمع شده بودند و هی می‌گفتند: «مشتی کارت درسته!»

که با صدای مادرم چشم‌هایم باز شدند. صبحانه خورده نخورده به بهانه کمک به اکبر از خانه زدم بیرون که جلو چشم مامان نباشم تا گیر ندهد که بگردم و رتبه آزمون سراسری‌ام را در بیاورم. اکبر را که دیدم گفت رتبه‌ها را نگاه کرده است و آب پاکی را ریخت روی دستم. وقتی رفتم سفارشم را بگیرم، مرد جلوجلو آن را در کاغذ کادو پیچیده بود و تحویلم داد.

مرد فروشنده موقع کشیدن کارت گفت: «مشتی باش و قدر مامانت رو بدون.»

با یک دنیا فکر و خیال بسته را گرفتم و به خانه آمدم.  هدیه خواهرهایم روی میز بود. بابا هم کارت پول  گذاشته بود روی میز. یک هدیه دیگر هم روی میز بود!

مامان که شمع تولدش را فوت کرد، نوبت بازکردن هدیه‌ها شد. اول هدیه بابا، بعد هدیه خواهرهایم که لباس گرفته بودند و در آخر نوبت رسید به من.

مامان وقتی می‌خواست هدیه مرا باز کند گفت: «خب قبل از بازکردن هدیه پسرم، دوست دارم اول من هدیه‌اش رو بدم.»

من که کم‌کم داشتم از خجالت آب می‌شدم گفتم: «من؟! واسه چی؟»

مامان گفت: «درسته رتبه‌ات دورقمی نشد، ولی پسرم تو مایه افتخار منی. همین رتبه سه‌رقمی هم خیلی عالیه. بابات صبح بعد از رفتن تو زنگ زد بهم گفت.»

توی سرم جنگ جهانی راه افتاده بود. رتبه؟ کدوم رتبه؟ من خیلی برای آزمون سراسری خودم را نکشتم. وای اکبر! وای اکبر! تو که گفتی صبح نگاه کردی و رتبه من از آخر اول بوده!

مامان و بابا یک کارت بانکی به من هدیه دادند و کلی به من افتخار کردند! مامان با خوش‌حالی بسته مرا باز کرد. منتظر بودم با دیدن آن جمله بفهمد که من قدرشناس هستم. نمی‌دانم با دیدن آن کاسه پر از خون به عمق این جمله پی‌می‌برد یا نه. مامان کمی با تعجب به نوشته روی چوب نگاه کرد و بعد آن را گرفت طرف همه و اشک در چشمانش حلقه زد. روی چوب فقط نوشته بود: «سلطان شادی، مادر!»

تلفنم زنگ خورد. اکبر پشت خط بود ...


۴۹۹
کلیدواژه (keyword): رشد جوان، رشته خیال، سلطان غم، مادر، اعظم سبحانیان
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.