جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳

مقالات

گوش کن! دورترین مرغ جهان می‌خواند

  فایلهای مرتبط
گوش کن! دورترین مرغ جهان می‌خواند
ایستادگی در برابر مشکلات و اقامت در مناطق محروم، جلوی معلمان خلاق را نمیگیرد

برای من مهم است که صبح‌ها با صدای چه چیزی از خواب بیدار شوم. هر صدایی می‌تواند روز مرا بسازد. صدای زنگ ساعت کوک‌شده یا صدای یک پیامک ناوقت و یا صدای وحشی حیوانات روستا یا گاهی صدای قارقار کلاغی یا چه‌چه بلبلی که هیچ‌وقت مزه قفس را نچشیده است! وقتی در روستا معلم باشی با همه این‌ها عجین خواهی شد. در حقیقت روز تو را صداها می‌سازند.
 

من چه با صدای همان بلبل آزاد از خواب برخیزم و چه با صدای حیوانات وحشی اطراف روستا بیدار شوم، دوست دارم قلم و رنگ و بوم دست بگیرم و بخزم گوشه‌ای از طبیعت؛ آن هم بعد از کلاس با کودکان روستا. دوست دارم بومی انتخاب کنم و با قلمم بر آن شلاق بزنم و غرق رنگ‌هایی شوم که در عمق جان طبیعت نشسته‌اند. گاهی با خود فکر می‌کنم که این رنگ‌ها با چه ترکیبی به دست می‌آیند؛ و در این حال و هوا، وقتی به خود می‌آیم می‌بینم نزدیک غروب شده و من، غرق کار؛ گذشت زمان را متوجه نشده‌ام و اکنون باید برگردم به آلونک تنگ و ترش خودم! البته باید اعتراف کنم که آن آلونک تنگ و ترش هم با رنگ و بوی طبیعتِ خود جلوه‌گری خاصی دارد. آلونکی با تیرهای چوبی و در و دیوار کاهگلی و هزاران افسون! وقتی در آن فضای غریب، سرم را روی بالش می‌گذارم، خیره می‌شوم به سقف. در راه رسیدن به خواب صدای عجیب سقف بلند می‌شود و در حالی‌که چشم‌هایم به زور باز می‌شوند، خش‌خش راه رفتن موش‌ها در جای جای سقف و لانه‌های مخفی‌شان بلند می‌شود و دوباره دیدن همان رنگ‌های عجیب اطرافت به تو نهیب می‌زنند بلند شو و قلم را دست بگیر!

٭٭٭٭

یادم می‌آید در همان روزهایی که ذهنم پر شده بود از رنگ‌ها و شکل‌های طبیعت، به ناگاه ننه‌سرما از راه می‌رسید و همه رنگ‌ها را یکی می‌کرد. همه چیز سفید می‌شد من با خودم می‌گفتم این‌ها همه از مظاهر زیبایی‌اند، و از مظاهر احساس‌اند و حس دارند، آن‌گاه با دست‌های یخ‌زده، باز هم نقاشی می‌کشیدم و می‌کشیدم و می‌کشیدم!

به‌خوبی یاد دارم که آن روز تمام ذهن من به ناتورالیسم و نقاشی از طبیعت تبدیل شده بود که سروکله یکی از اهالی آبادی پیدا شد. او در حالی‌که خیره شده بود به چشم‌هایم و چایی داغ را هورت می‌کشید خبر ‌داد که: می‌گویند دیروز توی برف یکی از معلمان ساکن ده بالا را گرگ خورده است؟!

خودت را جای من بگذار! در حالی‌که وحشت سر تا پایت را می‌گیرد و چشم‌هایت درشت می‌شود، لحظاتی خودت را لای دندان‌هــای گرگ درنــده می‌بینی. می‌خواهی به خودت بگویی آه از این برف و سرما و آه از این روستانشینی و بیتوته‌ها؛ ولی از رو نمی‌روی و شب‌هنگام در خوف و ترس به سراغ دوستان همیشگی‌ات، یعنی همان رنگ‌ها و بوم و قلم می‌روی و ادامه می‌دهی و ادامه می‌دهی.

بعضی وقت‌ها از خودم می‌پرسم چرا گاهی طبیعت این‌قدر وحشی است؟ آیا برای آن که تو بترسی و از او دوری کنی؟ گاهی هم خودت را می‌گذاری جای آن معلم مرحوم گرگ‌دریده و ناخودآگاه قلم و رنگ شروع به سخن گفتن می‌کنند؛ می‌گویند بی‌خیال واقعیت! حسّ الان تو چیست؟ وقتی همه‌جا سفید و طبیعت هم وحشی‌ست، فقط طرحی بکش و نقاشی کن! زود باش! و تو بی‌اراده قلمت را می‌چرخانی و می‌چرخانی و تا پاسی از شب می‌بینی که همه چیز شدههیجان‌نمایی ( اکسپرسیون)!

فضایی عجیب و تکرار نشدنی است روستانشینی و بیتوته‌های اجباری در روستا! اول باورش نمی‌کنی و حس می‌کنی یک شوخی است و این مرد روستایی می‌خواهد در دلت وحشت ایجاد کند. ولی یک لحظه خودت را جمع می‌کنی و به او می‌گویی: می‌شود برویم ببینیم؟ و مرد روستایی با خونسردی تمام می‌گوید: جمعش کردند.

وقتی تصور کردم تمام بدنم لرزید؛ نه از سرما، از تصورش. از اینکه یک روز شاید نوبت من هم باشد ولی باز هم از رو نمی‌روم و ... و در حالی‌که همچنان صدای خش‌خش موش‌ها و صدای جیرجیرک‌ها تو را می‌کشانند در مسیری دیگر، به آرامی تمام وسایلم را جمع می‌کنم و به فکر فردا و فرداهایی دیگر که باید نقاشی کرد و با طبیعت آمیخت، می‌خزم زیر پتو و برای فرار از خیلی چیزها چشم‌هایم را می‌بندم. و باز صبح و همان صداهای همیشگی، یا شاید صداهایی دیگر!

 

پی‌نوشت

1. سهراب سپهری


۶۱۳
کلیدواژه (keyword): رشد آموزش هنر، روی خط تجربه، صدا، طبیعت، زندگی، تجربه زیسته، گوش کن، دورترین مرغ جهان می خواند، ابوالفضل نظری
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.