من حاج قاسم نیستم؛ چرا که حـاج قاسـم زمان نبـود که تمدید شود، مکان نبود که تعمیر شود، حاج قاسم تولید نبود که تـکرار شـود و نوشتهای نبود که تکثیر شود.
حاج قاسم اندیشهای بود به ارتفاع آسمان، تدبیری بود به درازای زمان، شجاعتی بود به پهنای جهان، آرشی بود به معنای تمام ایران و پرچمی بود برافراشته به بلندای مردانگی مردان مرد، حاج قاسم دستی بود به روشنایی ید بیضا و نهالی بود به زیبایی شاخه طوبی.
منم یک حاج قاسم دیگر؛ اگر شجاعی باشم با تدبیر؛ آرشی باشم کمانگیر، اگر پرچمی باشم همیشه برافراشته، دستی باشم روشن تر از ید بیضاء و اندیشهای داشته باشم مرتفع تر از آسمانها. منم یک حاج قاسم دیگر؛ از ستمگری بیزار باشد و راهم پاسداری از میهنم باشد.
حاج قاسم پیکرت را بخش بخش نکردند، شجاعتت را پخش کردند و سهم من قطره ای شد از شجاعت تو.
حاج قاسم پیکرت را تکه تکه کردهاند اما بدانند که اندیشهات را تکه تکه کردند و سهم من و هر یک از ما تکه هایی شد از اندیشههای بارز تو تا هزاران مرد و زن شجاع باشیم و اندیشههایت را در سر بپرورانیم و جورچین مردانگی را با هم و در کنار هم ردیف کنیم تا ایرانی بسازیم با هزاران حاج قاسم دیگر.