بر سر خویش فریادزدن، از خود گلهکردن و با نقد خویش، در اندیشه، طرحی نو افکندن و جهانی تازه ساختن رسم خوشایند جانهای خویشتنشناس و آسمانآشناست.
آنان که سر از گریبان «خود» بیرون میآورند و سر بر آسمان میسایند، و آنان که فسردگی و پژمردگی و یخزدگی را رها میکنند به بهار میرسند؛ اما آنکه به اندک زخم و زخمهای به خروش میآید جام و کام نمییابد؛ به قول حضرت حافظ:
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نیگرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
این را دیری است که همة منادیان ادب فریاد زدهاند که گنج و رنج، درک و درد و اجر و زجر همسایهاند و فرارفتن، هماره دشوار، و فروافتادن سهل و ساده است و انسان هرچه وسعت دید و روح بیشتر بیابد دردهایی بزرگتر به مبارک باد جهان و جانش خواهد آمد. روحهای بزرگ و اندیشههای سترگ، وقتی به آرمان و ایمان الهی آراسته میشوند حتی غم برایشان «شادی» خواهد شد چرا که:
غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد
ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست
اندوهان بیهوده سوهان روحاند. غصههای حقیر تبخیر نشده! روح را تبخیر میکنند و دغدغههای مداوم چه کنم، فردا چه خواهد شد، اگر چنین شود و... فرصت شادمانی و انبساط و نشاط روح را از انسان میگیرند. وقتی خداوند انسانهای والا و آشنایان بحر معرفت را میشناساند آنان را رها از «حزن و خوف» معرفی میکند و حزن بازگشت دائم به گذشته و افسوسخوردن و خوف، دلواپسی دائمی نسبت به آینده است؛ دو زمان که در «عدم» زیست میکنند و به تعبیر مولای سخن:
قم فاغتنم فرصئ بین العدمین! برخیز و فرصت میان دو عدم را دریاب!
حکیم نظامی در لیلی و مجنون، نیشتر به ذهن و ضمیر ما میزند و میگوید:
تا کی غم نارسیده خوردن
دانستن و ناشنیده کردن
به گر سخنم به یادآری
و ز عمر گذشته یاد ناری
تا چند چو یخ فسرده بودن
در آب چو موش مرده بودن
چون گل بگذار نرمخویی
بگذر چو بنفشه از دورویی
چون کوه بلند پشتیای کن
با بزم جهان درشتیای کن
این درسهای ژرف و شگفت و شگرف، اگر در گوش هوش بنشیند و با جان درآمیزد، به ما بال پرواز و عبور از مردابهای هولناک درخودرفتگی و سکون خواهد بخشید.
به یاد آوریم و هماره مرور کنیم زیست زنان و مردانی را که بال از این فرهنگ گرفتند و بالیدند!
به یاد آوریم نامور انسانها و گاه گمنامانی را که تن به پیلههای تاریک و تارهای عنکبوتی رخوت و سستی نسپردند و گاه یکتنه به اندازه جماعتی و به تعبیر قرآن «امتی» اثرآفرین و پیشبرنده بودند. مردانی که دشت و کوه و کمر و خطر، پرواز «سلیمانی»شان را از بالهای آسماننوردشان نگرفت و خار و خاره، گامهای بلندشان را کند و ایستا نساخت.
به یاد آوریم عزمهای نیرومند و ارادههای آهنین را که عاشقانه پویه کردند، صادقانه خدمت کردند و گاه مظلومانه و غریبانه بال و پر گشودند. شاید این سرودة محمدرضا عبدالملکیان ـ شاعر نامآشنای انقلاب اسلامی ـ زبان حال مناسبی برای ما باشد که:
از آتش... چه مردان سبزی!
چه مردان سبزی از آتش گذشتند
چه مردان سبزی در آتش نفس تازه کردند
زمین تشنه ... من تشنه ... دلهای با خویش و با هیچ پیوسته، تشنه
چه مردان سبزی به دریا رسیدند...
دل من گرهگیر گلهای قالی
دل من گرهگیر برگ حقوق تقاعد
دل من گرهگیر یک میز ... یک پله ... یک پُست
دل من، گرهگیر من ماند...
و «مرداب امروز» پای مرا بست
چه مردان سبزی به دریای فردا رسیدند.
خداوند ما را قدردان این سبزمردان به دریا رسیده و سالکان راه روشن آنان قرار دهد.