خالقرمزی
یک کفشدوزک کوچولو بـود. یک روز مـیخـواست
نقّـاشی بکشد. مامان کفشدوزک گفت:
«میخواهی
چی بکشی خالقرمزی؟» خالقرمزی
سرش را خاراند و گفت: «بهترین کسی را که توی باغ است، میکشم.»
مامان لبخند زد و گفت: «پروانهی
سفید! توی باغ، او بهترین است.»
خالقرمزی
پرواز کرد و از لانه بیرون رفت تا پروانهی
سفید را پیدا کند. از گل رُز پرسید: «تو پروانهی
سفید را ندیدی؟»گل رُز، گلبرگهای
قرمزش را تکان داد و خندید: «الان همینجا
بود. برگ من پاره شده بود. پروانهی
سفید برایم دوخت.»
خالقرمزی
پرواز کرد. رسید به آقای مگس. گفت: «شما پروانهی
سفید را ندیدی؟»آقای مگس یک پایش را جلوی دهانش گذاشت و گفت: «هیس! ساکت! مامان
مگس نیست. بچّهها گریه میکردند.
پروانهی سفید برایشان لالایی
خواند تا خوابیدند.»
خالقرمزی
باز پرواز کرد و رسید به حلزون. حلزون داشت برای کرم خاکی تعریف میکرد:
«... یک باد تند وزید و خانهی
حلزونیام را پرتاب کرد آن طرف.
پروانهی سفید برایم پیدایش کرد.»
خالقرمزی از بس حواسش به آنها
بود، افتاد توی تار عنکبوت. عنکبوت خندید: «هاها! عجب صبحانهای!»
خالقرمزی
فریاد زد: «کمک!»
ناگهان دو تا بال سفید زیبا را دید. پروانهی
بال سفید دستهایش را گرفت. او را
کشید و کشید تا از تار عنکبوت جدا شد. پروانهی
سفید سر خالقرمزی را نوازش کرد
و بالزنان از او دور شد. خالقرمزی
به لانه برگشت. توی دفترش یک پروانهی
سفید زیبا کشید.
امام حسن عسکری(ع)، پدر امام زمان(عج)،
میفرمایند:
«انسان مؤمن برای دیگران باعث برکت و رحمت است.»