مِسواک با حوله و بُرس توی فروشگاه نشسته بود. نبات آنها را توی سبدِ خریدش گذاشت. سهتایی گفتند: «هورا!»
به خانه رفتند. نبات گفت: «برس جون، موهام پیچه، تابش بده».
برس دوید. خِرتخِرت خندید و موهای نبات را برس کشید.
مسواک گفت: «آخجون! نوبت منه.»
نبات ابروهایش را بالا داد و گفت: «آخه مسواک جون، الان نوبت توست؟» و رفت و شام خورد. بعد رفت دستشویی.
وقتی برگشت، مسواک گفت: «نوبت منه! نوبت منه.»
نبات خمیازه کشید و گفت: «مسواک جون، خمیردندون گم شده. منم خوابم میاد. پس نوبت تو نیست.»
مسواک توی دلش گفت: «خمیردندون را پیدا میکنم تا نوبتم بشه.»
لیلیکنان گـشت و گـشت: این طبقه را. آن یکی طبقه را. یکهو از زیر قفسه صدایی شنید. خم شد. خمیردندان خُرّوپُف میکرد. تکانش داد و گفت: «اینجا که جای خواب نیست. الان که وقت خواب نیست!»
خمیردندان هولهولکی گفت: «دالّی! سُکسُک.» پا شد و تِلوخوران گفت: «نبات و من قایمباشک بازی میکردیم. از بس نیامد، خوابم برد.»
آنوقت خودش را پیچپیچی کرد و از خمیرِ رنگیاش روی مسواک گذاشت.
برس و حوله با هم داد زدند: «نوبت مسواکه! نوبت مسواکه!»
نبات آمد. خندید و گفت: «آفرین مسواک کوچولو!»
مسواک خِرچخِرچ کفِ رنگی درست کرد.
کفبازی کردند و آببازی.
نبات که دندانش تمیز شده بود، گفت: «حوله جون، بیا آببازیهام رو خشک کن.»
حوله روی دستِ نبات نشست و گفت: «بهبه! نوبت منم شد.» نبات دست و صورتش را با حوله خشک کرد: «حالا نوبت خوابه. شببخیر دوستگُلیها.»
و رفت توی رختخواب گرم و نرمش.
مسواک کنار دوستهایش، خمیردندان و برس و حوله، توی قفسهشان لالا کرد. هامپیش!