ننهفیروزه
روسری گُلگُلیاش
را روی موهای رنگ برفش گره زد.
تَق و تُوق عصایش را به زمین کوبید و راه افتاد. بعد کُرسی را خلوت کرد و گفت:
«انارها بهصف شوند و بپّرند روی
کرسی.» انارها خواندند: «صد
دانه یاقوت
دستهبهدسته
با نظم و ترتیب
یکجا نشسته . . . »
هندوانهی
چاق و تپل کنار اتاق نشسته بود و زیرچشمی به آنها
نگاه میکرد. با صدای کلفتی
گفت: «ننهفیروزه، یکشب
یلداست و یک هندوانه. بعد شما اوّل این دانههای انار را بهصف
کردهای؟»
ننهفیروزه
نخودی خندید و گفت: «وای! گُل به سرم! ناراحت نشو ننهجون.
اوّل و دوّم نداره!» دانههای
انار
داد زدند: «آقای هندوانه، قل
بخور و بیا روی کرسی که جایت خیلیخیلی
خالی است.»
آقای هندوانه اخمهایش
را باز کرد و قل خورد. ظرف آجیل چیلیک و چولوک جلو آمد و گفت: «تا ننه سرما نیامده،
ما را بگذارید روی کرسی که اصلاً حوصلهی
سرما را نداریم.» ننهفیروزه
خندید و گفت: «چه حرفها!
یک شب یلداست و یک ننه سرما!»
ظرف آجیل انگار خجالت کشیده باشد، درِ تمام پستههایش
تق و تق باز شد و روی کرسی نشست.
کرسی از خوراکیهای
رنگ به رنگ وخوشمزه پر شده بود. یکهویی
دیلینگدیلینگ صدای زنگ بلند شد.
کرسی درِ گوش کتاب حافظ پچپچ
کرد: «وای وای، مهمان دیگر چه بود حالا!»
ننهفیروزه
روسری گلگلیاش
را صاف و صوف کرد و گفت: «یکشب
یلداست و یک مهمانی!»
کتاب حافظ با صدای بلند خواند:
«رِزق ما با خوان مِهمان میرسد
از خوان غِیب
میزبان ماست هر کس میشود
مهمان ما»
هندوانه و دانههای
انار
و کرسی و ظرف آجیل با تعجّب به کتاب حافظ نگاه کردند.
کتاب حافظ با لبخند گفت: «این شعر یعنی مهمانها
با آمدنشان به خانهی
ما، با خودشان کلّی چیزهای خوبخوب
میآورند، چون خدا مهمان را خیلی
دوست دارد.»
صدای خنده و احوالپرسی
نوهها و بچّهها
به گوش اهالی کرسی شبِ یلدا رسید.
دوست خوبم، میتوانی
با استفاده از کاغذ رنگی یک قایق هندوانهای
بسازی و عکس آن را برای مجلّه بفرستی.
نشانی ما:
www.roshdmag.ir/u/3i8