شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

زنگ نقاشی

  فایلهای مرتبط
زنگ نقاشی
بازیگران اصلی: دو هم‌کلاسی به نام‌های آرمان و امیرحسین

آخرین زنگ مدرسه ‌می‌خورَد. معلّم با بچّه‌ها خداحافظی می‌کند و از کلاس بیرون می‌رود. آرمان، امیرحسین و هم‌کلاسی‌هایشان از پشت نیمکت‌ها بلند می‌شوند. آرمان کوله‌پشتی‌اش را برمی‌دارد و رو به امیرحسین می‌گوید:

- خوب شد تمام شد! از زنگ نقّاشی بیزارم!

امیرحسین با ذوق جواب می‌دهد:

- ولی من عاشق روزهایی‌ام که نقّاشی داریم!

آرمان:

- ببینم امروز چی کشیدی؟

امیرحسین نقّاشی‌اش را نشان می‌دهد. همه به سمت او می‌چرخند و از نقّاشی‌اش تعریف می‌کنند. بچّه‌ها با هم خداحافظی می‌کنند و می‌روند.

آرمان[با ناراحتی]:

- هرقدر هم که نقّاشی بکشم، نقّاشی تو کجا و نقّاشی من کجا؟

او به سمت پنجره می‌رود. دفتر نقّاشی‌اش را به سمت پنجره می‌برد.

- اصلاً از پنجره می‌اندازمش بیرون...!

امیرحسین:

- نه! اگر بخورد توی سر کسی چه؟!

آرمان کمی فکر می‌کند. به سمت دیگر کلاس می‌رود و دفترش را توی سطل آشغال می‌اندازد. امیرحسین می‌دود و دفتر را از توی سطل برمی‌دارد و گرد و خاکش را پاک می‌کند.

- صبر کن!

- دیگر حوصله‌اش را ندارم!

امیرحسین ورق می‌زند.

- این که نصف بیشترش خالی است!

- خوب که چی؟

- نمی‌خواهی بیشتر تمرین کنی؟

آرمان [با بی‌حوصلگی]:

- تا حالا چه فایده‌ای داشته؟

امیرحسین [با تعجّب]:

- هیچ فایده‌ای نداشته؟!

- تو که جای من نیستی! همیشه نقّاشی‌ات خوب بوده. من هرچه می‌کشم کج و کوله ا‌ست.

امیرحسین دفتـر آرمان را به او می‌دهـد. کیـف و دفتـر خودش را برمی‌دارد و دسـت آرمان را می‌گیرد و او را می‌بَرَد.

آرمان:

- کجا می‌رویم؟

امیرحسین:

- می‌خواهم چیزی نشانت بدهم.

امیرحسین و آرمان یکی دو بار به این طرف و آن طرف صحنه می‌روند (که نشان بدهند دارند به خانه می‌روند.)

امیرحسین می‌ایستد.

آرمان:

- چقدر خانه‌تان نزدیک خانه‌ی ماست!

امیرحسین لبخند می‌زند. درِ (خیالی) خانه را با کلید باز می‌کند و می‌گوید:

- یک دقیقه صبر کن! الان برمی‌گردم.

او از صحنه خارج می‌شود (مثلاً به داخل خانه‌شان می‌رود) و با یک بغل پر از دفتر برمی‌گردد.

آرمان:

- چه‌کار می‌کنی؟

امیرحسین دفترها را زمین می‌گذارد و یکی از آن‌ها را به دست آرمان می‌دهد.

- نگاه کن!

آرمـان دفـتر را ورق مـی‌زند. اوّل با بی‌میـلی، امّـا کـم‌کـم با عـلاقه‌ی بیشتری نگاه می‌کند. دفتر اوّل را که می‌بینـد، امیرحسیـن دوّمـی را در دستش می‌گذارد.

آرمان [هیجان‌زده]:

- این‌همه؟

امیرحسین دفتر سوّم را به او می‌دهد.

امیرحسین:

- تازه کجایش را دیده‌ای؟

آرمان با هیجان بیشتری ورق می‌زند و بقیه‌ی دفترها را هم تندتند نگاه می‌کند.

- چقدر تمرین کرده‌ای تو پسر!

امیرحسین می‌خندد.

- تازه این نصفش است! در تمرین‌هایم حواسم به نکاتی که خانم معلّم می گوید هم هست.

- شوخی می‌کنی! این تازه نصفش بود؟!

آرمان با عجله دفترها را برمی‌دارد و در دستان امیرحسین می‌گذارد و به سمت بیرون صحنه می‌رود.

امیرحسین:

- حالا کجا با این عجله؟

آرمان:

- باید تمرین کنم...! تمرین...! خداحافظ...!

و سـریـع از صـحـنه خـارج مـی‌شود. امیرحسین هم پشت سر او خوش‌حال و خندان می‌دود.

 

 

معلّم گرامی! از همراهی شما برای اجرای این نمایشنامه در کلاس درس متشکریم.

 


۲۵۶
کلیدواژه (keyword): رشد نوآموز، نمایشنامه، زنگ نقاشی، الهام جمشیدی مهر
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.