یکشنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۳

مقالات

سؤال‌های رگباری نوشین

  فایلهای مرتبط
سؤال‌های رگباری نوشین
چرا پدربزرگ نوشین نتوانست به سؤال های او جواب دهد؟!

نوشین در اخبار کلمه‌ای شنیده و آن‌ را در دفترش یادداشت کرده بود تا معنی‌اش را از پدربزرگ بپرسد. پدر و مادر نوشین هر دو سر کار می‌رفتند و وقتی به خانه برمی‌گشتند، آن‌قدر خسته بودند که حوصله‌ی سؤال‌های رگباری او را نداشتند. وقتی پدربزرگ دید نوشین دفتر به‌دست از اتاقش بیرون آمد، روزنامه‌ای را که داشت می‌خواند کنار گذاشت و دستی به سبیلش کشید؛ این یعنی آمادگی پاسخ‌دادن به سؤال‌های نوه‌اش را داشت. نوشین پرسید: «بابابزرگ، عشایر یعنی چه؟» مادربزرگ که مشغول تماشای تلویزیون بود، به جای پدربزرگ جواب داد: «به افراد کوچ‌نشینی که در طبیعت زندگی می‌کنند و برای تأمین زندگی‌ خود و پرورش دام، در طول سال از جایی به جای دیگر می‌روند، عشایر می‌گویند.» پدربزرگ که می‌خواست کلّی مقدّمه‌چینی کند و بعد کم‌کم سراغ تعریف کلمه‌ی عشایر برود، با تعجّب به مادربزرگ نگاه کرد، امّا دیگر دیر شده بود چون سؤال‌های پشت‌سرِهم نوشین از مادربزرگ، ادامه داشت. نوشین پرسید: «کوچ رو یعنی چه؟» این بار هم قبل از اینکه پدربزرگ بتواند خودش را پیدا کند، مادربزرگ گفت: «معمولاً با تغییر فصل‌ها، عشایر برای پیدا کردن زمین‌های مناسب پرورش حیواناتشان، محلّ زندگی خود را تغییر می‌دهند. آنان تابستان‌ها به ییلاق یا مناطق سردسیر و زمستان‌ها به قشلاق یا مناطق گرمسیر می‌روند. در ضمن، آن‌ها در چادرهای زیبایی زندگی می‌کنند که می‌توان قبل از کوچ‌کردن به‌راحتی جمع و در جای جدید، دوباره برپا کرد.» پدربزرگ که حسابی از این وضع کلافه شده بود، گفت: «ولی نوشین سؤالش را از من ... .» نوشین که تازه افتـاده بود روی دور سـؤال‌کردن، باز پرسیـد:

« هنوز هم در کشور ما عشایری هستند که در تابستان و زمستان کوچ کنند؟» مادربزرگ جواب داد: «البتّه، ولی در حال حاضر، بیشتر عشایر کشور یکجانشین شده‌اند، یعنی دیگر کوچ نمی‌کنند، ولی هنوز عشایری هم هستند که نیمی از سال را کوچ می‌کنند.» پدربزرگ که دیگر طاقتش تمام شده بود، به مادربزرگ گفت: «چرا به من اجازه نمی‌دهی جواب سؤال‌های نوه‌ی گلم را بدهم؟» مادربزرگ همان‌طور که به تلویزیون نگاه می‌کرد، گفت: «چون می‌خواهی فوری بروی سراغ خاطره‌ی مأموریتت و روزی که ماشینت در کوه و کمر خراب شد و اینکه عشایری که در آنجا زندگی می‌کردند، تا زمان تعمیر شدن ماشینت، تو را پیش خودشان بردند.» پدربزرگ با تعجّب پرسید: «خب چه اشکالی دارد تجربه‌‌ی یک روز زندگی در میان عشایر را برای نوه‌ی گلم بگویم؟» مادربزرگ گفت: «چون پنجاه سال قبل این خاطره را برایم تعریف کردی، گفتی آنجا پشه زیاد بود و تو چند تا پشه‌ی چاق و چلّه را شکار کردی. امّا هر بار که خاطره‌ات را تعریف می‌کنی پشه به حیوان دیگری تبدیل می‌شود. پارسال در عروسی دختر خواهرم که این خاطره را تعریف کردی، دیدم شکار آن چند تا پشه تبدیل شده است به شکار چند تا پلنگ گرسنه! احتمالاً  از پارسال تا حالا هم شکار پلنگ‌ها تبدیل شده به شکار یک گلّه خرس وحشی!» پدربزرگ به نشانه‌ی عصبانیت و اعتراض، دوباره روزنامه‌اش را باز کرد و خودش را سرگرم مطالعه نشان داد. نوشین و مادربزرگ هم ریزریز می‌خندیدند و اصلاً متوجّه نشدند که پدربزرگ، در پشت صفحه‌های روزنامه، لبخند رضایت‌آمیزی می‌زند زیرا در فکر و خیالش، در حال شکار یک گلّه خرس وحشی و عصبانی بود!

 


۳۵
کلیدواژه (keyword): رشد نوآموز، طبیعت قشنگ، سؤال های رگباری نوشین، علی زراندوز
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.