نورا نگاهی به وسایل خواهرش کرد و گفت:
«همهی این وسایل لازماند؟»
حلما با ذرّهبینش او را نگاه کرد و گفت:
«دانشمندها بدون وسایلشان که جایی نمیروند!»
نورا خندید و هر دو راه افتادند.
وقتی به رودخانه رسیدند، همهچیز مثل همیشه به نظر میرسید.
حلما که انگار در زندگیاش سنگ ندیده بود، آنها را برمیداشت و خوب نگاه میکرد و درمورد اندازه، شکل و رنگشان توی دفترچهاش چیزی یادداشت میکرد.
نورا که فقط دنبال بوتههای تمشک میگشت، یکهو جیغ کشید و نشست: «خرس گنده! خرس گنده!»
- چرا جیغ کشیدی؟ حتما صدای جیغت را شنیده!
امّا خرس گنده از جایش تکان نخورد که نخورد!
حلما سرش را خاراند و گفت: «اصلا اینجا خرس کجا بود؟»
نورا با ترس و لرز گفت:«خیلی از خانه دور شدیم!»
حلما با دوربینش نگاه کرد و با خنده گفت:
«عجب خرس گندهای! چقدر هم ترسناک است!»
و از شدّت خنده روی زمین افتاد. نورا هم با دوربین او نگاه کرد و گفت: « خُب حالا!»
حلما هنوز داشت میخندید. نورا دست او را گرفت و با هم پیش موجود گنده رفتند. حلما ذرّهبین بهدست گفت: «چرا قبلاً این را ندیده بودیم؟»
نورا خنـدید و گفـت: «این سنـگپـای غولهاست! حتماً آمدهاند کنار رودخانه و حمّام کـرده و رفتـهاند. و مـوقـع رفتـن، آن را جـا گذاشتهاند.»
حلما هم خندید و گفت: «شاید هم مال یک تمدّن باستانی ناشناخته بوده. نگاه کن! این خطها را ببین.»
نورا با دقّت به سنگ نگاه کرد، آن را لمس کرد و گفت: «این شبیه چیزهایی که آدمها میسازند نیست. لابد کار آدمفضاییهاست!»
حلما گفت: «شاید هم با سیل ماه قبل به اینجا آمده.»
نورا شانه بالا انداخت و گفت: «شاید! باید از بابابزرگ بپرسیم.»
- آفرین! او خیلی از طبیعت سر درمیآورد!
دخترها تندی به سمت خانهی بابابزرگ دویدند و او را پیش آن سنگ آوردند. بابابزرگ که آمد، دستی به ریشهای سفید خود کشید و گفت:
«عجب فسیلی!»
نورا پرسید: «از کجا فهمیدید؟»
بابابزرگ گفت: « با اینکه روی آن نقش کامل بدن حیوان نیفتاده ولی نگاه کنید. به نظرتان اینها شبیه چی هستند؟»
حلما جلو دوید و با ذرّهبینش نگاه کرد. نورا گفت:
«پنجه؟»
بابابزرگ لبخندی زد. نورا گفت: «حالا چهکارش کنیم؟»
- اگر گفتی بهترین جا برایش کجاست؟
- پیش دانشمندها!
- آفرین! پس پیش به سوی پیشرفت علم!
و همگی رفتند تا دانشمندان را خبر کنند.