نوری از آسمان به خانهی کاهگِلی تابید.
بلبلخرما گفت: «چی بود؟ کی بود؟ چیچی بود؟»
نخل گفت: «فرشتهای است که گاهی به صاحب این خانه سر میزند.»
بلبلخرما گفت: «به کی؟ برای چی؟ چیچی؟»
نخل گفت: «به حضرت فاطمه(سلاماللهعلیها)! خبرهایی از آسمان برایش میآورد.»
بلبلخرما گفت: «چیچی؟ خبر؟ خبر؟ منم خبر!»
نخل خندید: «فرشته فقط برای فاطمه(سلاماللهعلیها) به اینجا میآید. برای همین، به او محدّثه* میگویند؛ چون با فرشته حرف میزند.»
بلبلخرما گفت: «چرا؟ چرا؟ پس من چی؟»
نخل گفت: «نمیدانم، شاید چون او خیلی بخشنده است.»
بلبلخرما گفت: «منم، منم، منم بخشندهام.»
او سرش را چرخاند و گفت: «دیروز دو تا خرما داشتم. یکی را به مورچه دادم، یکی را خودم خوردم.»
نخل خندید و گفت: «اگر مورچهی دیگری آن یکی خرمایت را میخواست، به او میدادی؟»
بلبلخرما گفت: «پس خودم چی؟ چی چی؟»
نخل گفت: «ولی فاطمه(سلاماللهعلیها) هیچوقت نگفت پس خودم چی؟ حتّی وقتی عروس شد!»
بلبلخرما گفت: «یعنی خودش عروس نشد؟»
نخل خندید و گفت: «او پیراهن عروسیاش را به زنی فقیر داد.»
بلبلخرما گفت: «مگر آن زن فقیر میخواست عروس شود؟»
نخل گفت: «نه! امّا فاطمه(سلاماللهعلیها) پیراهن کهنهاش را به او نداد چون میخواست آنچه را خدا گفته انجام دهد.»
بلبلخرما گفت: «خدا چیگفته؟ چیچی؟»
نخل گفت: «خدا گفته چیزی را که دوست دارید، به دیگران ببخشید. فاطمه(سلاماللهعلیها) هم لباس عروسیاش را به آن زن بخشید. دلش نیامد لباس کهنهاش را به فقیر بدهد.»
بلبلخرما چند بار گفت: «چیچی؟ چیچی؟ چه بخشنده!»
بلبل خرما از اینکه فاطمه(سلاماللهعلیها) را شناخته بود ذوق کرد. زودی پرید. روی بلندترین شاخهی نخل نشست و قشنگترین آوازش را برای فاطمه(سلاماللهعلیها) خواند. چون از او یاد گرفته بود چگونه به دیگران کمک کند.
* محدّثه از لقبهای حضرت زهرا(سلاماللهعلیها)، و به معنای بانویی است که با فرشتگان سخن میگوید.