سه شنبه ۶ آذر ۱۴۰۳

مقالات

سختی شیرین

  فایلهای مرتبط
سختی شیرین
قسمت دوم: (فضای صحنه مانند نمایش‌نامه‌ قبلی است)

رویا از گوشه‌ی صحنه وارد می‌شود. شادی هم دنبال او می‌آید. کلاس شطرنج آن‌ها تمام شده است و می‌خواهند به خانه برگردند.

شادی می‌گوید: «عالی است! با اینکه به شطرنج علاقه نداری ولی خوب یاد می‌گیری.»

در همین لحظه، چند دخترخانم که با هم دوست هستند و به قولی لباس‌های امروزی پوشیده‌اند، از روبه‌روی رویا و شادی وارد صحنه می‌شوند و به سمت آن دو نفر می‌روند. یکی از آن‌ها که نامش «آذین» است، به شادی نگاه می‌کند. انگار می‌خواهد چیزی بگوید. در ذهنش دنبال کلمات می‌گردد.

آذین وقتی به شادی می‌رسد می‌گوید: «خواهی نشوی رسوا، هم‌رنگ جماعت شو! آن روسری را شُل کن بابا! مثل بقیّه لباس بپوش.»

شادی لبخند می‌زند و می‌گوید: «به نظر من، کسی که درمورد کارهای خود فکر می‌کند، هیچ‌وقت رسوا نمی‌شود.»

دو نفر از دوستان آذین چیزی نمی‌گویند. ولی یکی از آن‌ها که «مژده» نام دارد، در جواب آذین می‌گوید: «اگر راست می‌گویی، چرا تو مثل او لباس نمی‌پوشی؟!»

آذین به مژده نزدیک می‌شود و درحالی‌که از او دلخور است می‌گوید: «تو توی کدام تیم هستی!؟»

مژده چند قدم به سمت آذین می‌رود، از آذین رد می‌شود، می‌ایستد و می‌گوید: «توی تیم حقّم آذین! من دوست تو هستم، ولی او هم انتخاب خودش را دارد.»

آذین سکوت می‌کند.

رویا هم با کنجکاوی ماجرا را دنبال می‌کند.

شادی می‌گوید: «اگر آزادانه فکر کنیم، یعنی اگر اجازه ندهیم عقیده‌ها و سلیقه‌های دیگران ما را به انتخاب چیزی مجبور کند، آن‌وقت یعنی آزادیم.»

آذین به فکر فرو می‌رود. مژده دست دور گردن آذین می‌اندازد و با دو دوست دیگرشان از صحنه خارج می‌شوند.

رویا و شادی همانجا می‌ایستند.

شادی به رویا می‌گوید: «صدای پرنده‌ها را گوش کن. ببین چقدر قشنگ می‌خوانند!»

صدای چهچهه‌ی پرنده‌ها فضا را دلپذیر کرده است.

رویا مِن‌مِن‌کنان و با احتیاط می‌گوید: «شادی به نظرت حرفش اشتباه بود؟»

شادی لبخندی می‌زند و می‌گوید: «نظر تو چیست؟»

رویا در حالی که دستش را میان گل‌های کنار پیاده‌رو می‌برد و خم می‌شود آن‌ها را بو ‌کند، می‌گوید: «خب... به نظر من، بد نیست ما هم مثل بقیّه لباس بپوشیم یا کارهایی را که بقیّه انجام می‌دهند انجام دهیم.»

شادی هم به طرف او می‌رود و می‌گوید: «پس اگر من کارهایی را که بقیّه می‌پسندند انجام دهم، کارهایی که به نظر خودم درست هستند، چه می‌شوند؟»

رویا بطری آب را از کیفش بیرون می‌آورد، کمی آب می‌نوشد و دوباره بطری را توی کیفش می‌گذارد. او به سمت نیمکتی که آن‌طرف‌تر است می‌رود، می‌نشیند و می‌گوید: «من اگر با بقیّه فرق کنم، خجالت می‌کشم.»

شادی می‌گوید: «دختر به این خوبی که نباید خجالت بکشد.» بعد هر دو می‌خندند.

شادی می‌گوید: «آدم فقط باید از کار بد و اشتباه خجالت بکشد.»  او کنار رویا می‌نشیند.

رویا به شادی رو می‌کند و می‌پرسد: «شادی تو واقعاً از متفاوت‌بودن خجالت نمی‌کشی؟!»

شادی می‌گوید: «خب نگاه بعضی‌ها، حسّ بدی به من می‌دهد ولی من کار بدی نمی‌کنم که خجالت بکشم.»

رویا خودش را به شادی نزدیک‌تر می‌کند و می‌گوید: «یک چیز می‌پرسم، باید قول بدهی ناراحت نشوی.»

شادی می‌خندد و می‌گوید: «آخر چرا باید ناراحت شوم؟»

رویا هم می‌خندد. شادی دست رویا را می‌گیرد و او را از روی نیمکت بلند می‌کند و می‌گوید: «حالا سؤالت چیست خانم خجالتی؟»

آن‌ها به سمت خانه راه می‌افتند.

رویا می‌گوید: «چرا فکر می‌کنی کارِ تو درست است؟»  او مِن‌مِن می‌کند و ادامه می‌دهد: «یعنی چرا این‌قدر مطمئنّی‌ که داری کار درستی انجام می‌دهی؟»

شادی می‌ایستد. خیلی جدّی می‌شود و می‌گوید: «واقعاً توقّع داری ناراحت نشوم؟»

رویا خودش را کمی عقب می‌کشد. انگار از سؤالش پشیمان شده است.

شادی پِقّی می‌زند زیر خنده. رویا هم می‌خندد. شادی می‌گوید: «عجب ترسیدی‌ها!»

- ترس؟ من؟!

دوباره می‌زنند زیر خنده.

شادی می‌گوید: «رویا تو چرا فکر می‌کنی گوش‌دادن به حرف مادرت درست است و داری شطرنج یاد می‌گیری؟»

- آخر این چه ربطی به سؤال من داشت؟

- ربط دارد! کمی صبر کن.

- چون مادرم دوستم دارد و می‌خواهد توانمندی‌‌های من بیشتر شوند.

- حالا اگر همه‌ی بچّه‌های کلاستان، که هیچ‌کدامشان شطرنج بلد نیستند، به تو بگویند: «خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو. آخر چرا برای شطرنج وقت می‌گذاری و خودت را برای یادگیری آن اذیّت می‌کنی؟ نمی‌خواهد به کلاس بروی. یاد بگیر مثل ما باشی، تو قبول می‌کنی؟»

رویا ساکت است و با دقّت گوش می‌دهد.

شادی ادامه می‌دهد: «تو در جمعِ هم‌کلاسی‌هایت، از اینکه شطرنج بلدی خجالت می‌کشی؟»

- نه. چرا باید خجالت بکشم؟! افتخار هم می‌کنم.

- اصلاً اگر بگویند: «به جای اینکه برای شطرنج وقت بگذاری، بنشین پای تلویزیون یا بازی‌های رایانه‌ای یا بیا با ما برویم بیرون، چرا توی گرما و سرما خودت را آزار می‌دهی و به کلاس می‌روی؟ تو چه جوابی به آن‌ها می‌دهی؟»

رویا که مبهوت شده است می‌گوید: «خب به وقتش تلویزیون هم می‌بینم، بازی هم می‌کنم، بیرون هم می‌روم.»

شادی برایش دست می‌زند و می‌گوید: «چه خوب و درست جوابشان را می‌دهی.»

شادی ادامه می‌دهد: «رویا واقعاً چرا خودت را برای یادگرفتن شطرنج اذیّت می‌کنی؟»

- اذیّت؟!

- بله دیگر. برای رفت و آمد، برای یادگرفتن. ‌

رویا از جایش بلند می‌شود و می‌گوید: «آدم به هر چیزی که بخواهد برسد، باید برایش زحمت بکشد. به نظرم، یاد گرفتن شطرنج، ارزش تحمّل سختی را دارد.»

- پس تو نه تنها خجالت نمی‌کشی، بلکه داری کاری باارزش انجام می‌دهی و احساس می‌کنی هم‌کلاسی‌هایت قصد دارند تو را از مسیر رشد و یادگیری دور کنند.

- واقعاً همین‌طور است.

-  خب همین‌قدر که تو با وجود سختی‌های کار خود، به انتخابت مطمئنّی، من هم به انتخاب حجابم مطمئنّم.

شادی دست رویا را می‌گیرد و با لبخند می‌گوید: «نظرت در مورد یک بستنی شکلاتی چیست؟»

رویا لبخند می‌زند. آب دهانش را قورت می‌دهد. یک پایش را جلوتر می‌گذارد، آماده‌ی دویدن می‌شود و‌ می‌گوید: «هر کی دیرتر برسد باید پول بستنی را حساب کند!»

شادی می‌دود و می‌گوید: «بزن بریم.»

همین‌طور که آن‌ها از صحنه خارج می‌شوند، صوت آیه‌ی 7 سوره‌ی محمد(ص) پخش می‌شود.

 

ترجمه‌ی این آیه: «ای کسانی که ایمان آورده‌اید، اگر خدا را یاری کنید، شما را یاری می‌کند و گام‌هایتان را استوار می‌دارد.»


۱۲۲
کلیدواژه (keyword): رشد دانش آموز، نمایشنامه، سختی شیرین، سمیرا مهرآور
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.