شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

مصاحبه هیجان انگیز

  فایلهای مرتبط
مصاحبه هیجان انگیز
دیگر به صدای تاریخ اعتماد داشتم. آماده شده بودم تا دومین مصاحبه‌ تاریخی‌ام را انجام بدهم. رفتم سراغ تابلوی طاق کسری.

قبل از اینکه چیزی بگویم، صدای تاریخ گفت: «جلوتر بیا حدیثه. در مصاحبه‌ی قبلی موفّق بودی، امّا نگرانم و نمی‌دانم این بار هم می‌توانی موفّق شوی یا نه! و اصلاً جان سالم به در می‌بری یا ...!»

آب دهانم را قورت دادم و گفتم: «چطور مگر؟!»

گفت: «می‌دانی با چه‌کسی روبه‌رو خواهی شد؟ نادرشاه افشار؛ کسی که ... .» چیزهای دیگری هم گفت. احساس کردم دارم فیلم ترسناک می‌بینم. امّا مرا دلداری داد و گفت: «با توکّل به خدا و گفتن رمز بسمالله، حتماً موفّق می‌شوی.»

چادرم را سر کردم و رفتم جلوی تابلوی ایوان مدائن. تا خواستم دهان باز کنم، صدای تاریخ گفت:‌ «واقعاً که حدیثه خانم! همین‌طوری می‌خواهی بروی مصاحبه کنی؟»

مثل کسی که چیزی گم کرده باشد، دور و برم را نگاه کردم و گفتم: «مگر چطوری باید بروم؟»

- «قلم و کاغذت کجاست؟ سؤالاتت کو؟»

زدم روی دستم و گفتم: «وااای! حواسم کجاست؟!»

- «خیلی خب! حالا زیاد سخت نگیر. طوری نشده است که. برو سؤالاتت را آماده کن و بیا.»

رفتم و چند سؤال حسابی از اطّلاعاتی که صدای تاریخ به من داده بود نوشتم و دوباره جلوی تابلوی ایوان مدائن ایستادم.

آرام بسم‌الله گفتم.

چشمانم را بستم و باز کردم. چه می‌دیدم؟ دشتی سرسبز، امّا پر از چادرهای نظامیان! با خودم فکر کردم که اینجا دیگر کجاست؟ گفتم: «آهان! فهمیدم. اینجا اردوگاه نظامی نادرشاه است. آن چادر بزرگ در قسمت شمالی اردوگاه هم باید چادر خودش باشد.»

رفتم داخل.قلبم مانند یک ژیمناستیک‌کار، بالا و پایین می‌پرید. از شدّت هیجان، دهان و گلویم خشک شده بود.

جلو رفتم. مجبور بودم با احترام صحبت کنم. بلند گفتم: «درود بر پادشاه مقتدر، نادرشاه بزرگ!»

نادرشاه که چشم‌هایش داشت از تعجّب بیرون می‌زد، فریاد زد: «تو کی هستی؟ از کجا می‌آیی؟ چطور نگهبان‌هایم تو را ندیدند؟»

گفتم: «من حدیثه خبرنگار.... ولش کن! من از آینده می‌آیم. هرکسی که من بخواهم می‌تواند مرا ببیند.»

شاه با خود گفت:‌ ببین بیماری با من چه کرده! مغزم پر از خیالات شده است!

گفتم: «چند سؤال دارم که می‌خواهم جوابش را برای آیندگان ببرم.»

شاه با خود فکر کرد: نباید به کسی بگویم خیالاتی شده‌ام. باید با این خیالات کنار بیایم تا تمام شوند.

بعد با صدایی بلند دستور داد: «سؤالاتت را بپرس و زود از ذهنم بیرون برو.»

- «باشد. زود می‌پرسم. اوّل اینکه چطور توانستید این‌همه پیروزی به دست بیاورید و تمام دشمنان ایران را از کشور بیرون کنید؟»

- «آفرین به تو دختر زیرک! من از هیچ‌کس و هیچ چیز نمی‌ترسم. با نقشه‌های جنگی حساب‌شده، حساب دشمنان ایران را می‌رسم. فقط نگران اطرافیانم هستم که نکند به من خیانت کنند.»

- «متأسّفانه این حالت بی‌اعتمادی زیاد، باعث بدنامی شما در تاریخ شده است. شما به پسر خودتان هم رحم نکردید! »

نادرشاه دندان‌هایش را به هم فشرد و با عصبانیّت گفت: «آن رضاقلی‌میرزای نادان قصد کشتن مرا داشت. او بدون اجازه‌ی من قراردادهایی بسته بود.»

- «بله، طبق چیزهایی که من خوانده‌ام، فرستادگان انگلیسی چشمتان را دور دیدند و احتمالاً شایعه‌ی کشته‌شدنتان را پخش کرده‌اند تا او را مطمئن کنند شما دیگر در قید حیات نیستید.»

- «شما حتّی به بسیاری از نزدیکانتان هم رحم نکردید.

بهتر بود بیشتر دقّت می‌کردید تا کسانی را که احتمال خیانتشان بیشتر بود و نقشه‌ها و کارهای شما را به دشمنان اطّلاع می‌دادند، از خودتان دور می‌کردید. از کجا معلوم؟ شاید افرادی که شما اصلاً به آن‌ها شک نداشتید، خیانت کرده بودند!»

نادرشاه که دیگر حسابی عصبانی شده بود، با صدای بلند گفت: «منظورت چیست؟ چه کسانی؟»

- «در کتاب‌ها خوانده‌ام که پزشکی داشتید که همیشه همراه شما بوده است.»

نادرشاه با عصبانیّت بیشتری گفت: «دکتر بازِن را می‌گویی؟ او همیشه به من کمک کرده و دردهای مرا تسکین داده است. امکان ندارد. آهای خیالات از ذهنم دور شوید.»

بعد شمشیرش را  برداشت و مثل دیوانه‌ها دور سر خود چرخاند و داد زد: «نه، نه، نه، همه‌ی شما را می‌کشم.»

زود فرار کردم و به چادر کناری رفتم. می‌دانستم آن چادر، چادر بازِن است. همان کشیشی که خودش را به عنوان پزشک جا زده بود و مشاوران خائن، او را به نادرشاه معرّفی کرده بودند. دیدم دارد نامه‌ای می‌نویسد.

گفت: «تو کی هستی؟»

-«خبرنگارم. سؤالی دارم.»

- «خبرنگار یعنی چه؟ تو چقدر عجیب هستی؟ نکند دارم خواب می‌بینم!»

- «فکر کن خواب می‌بینی. چرا این نامه‌ها را برای حاکمان کشورت می‌نویسی؟»

- «کدام نامه‌ها؟»

- «همان نامه‌هایی که همه چیز را در آن‌ها در مورد ایران و نادرشاه خیلی دقیق توضیح داده‌ای. حتّی نقشه‌ی جاهایی که او می‌رود و نقشه‌هایی که برای حمله می‌کشد. من از آینده می‌آیم. نامه‌های تو تبدیل به کتاب شده و ما از همه‌چیز خبر داریم! »

با عصبانیّت فریاد زد: «صبر کن ببینم. تو از همه‌چیز سردرآورده‌ای؟! حالا حسابت را می‌رسم.»

مو به تنم سیخ شده بود. سریع گفتم: «بسم‌الله.»

جلوی تابلوی ایوان مدائن بودم.

آخیش! نجات پیدا کردم.

مثل کسی بودم که از یک خواب وحشتناک بیدار شده است. یک استراحت حسابی کردم و بعد مصاحبه‌ام را روی برگه‌ی مخصوصی تمیز و مرتّب نوشتم. این هم مصاحبه‌ی دوّمم.

منتظر مصاحبه‌ی جنجالی بعدی‌ام باشید.

من حدیثه خبرنگار طاق کسری...

 


۳۱۵
کلیدواژه (keyword): رشد دانش آموز، خبرنگار طاق کسری، مصاحبه هیجان انگیز، محمدعلی ارجمند
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.