شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

خراب کاری به موقع

  فایلهای مرتبط
خراب کاری به موقع

مانده بودم چه‌کار کنم؟ حسن می‏گفت: «حتماً باید مرا گریم کنید! اگر گریم نکنید نمی‎‏روم روی صحنه. نمی‏خواهم بچه‏ها مرا بشناسند. اگر بشناسند، از فردا دیگر نمی‏توانم توی این مدرسه درس بخوانم، آبرویم را می‏برند ...»

گفتم:‌ «حسن جان! بیا مردانگی کن و قید این حرف‏ها را بزن و برو روی صحنه. قول می‏دهم که از تئاتر بعدی چنان گریمت کنم که کیف کنی. الان اگر نروی روی صحنه، آبرو و حیثیت همه‏مان به باد می‏رود. دو هفته است که داریم برای این نمایش تبلیغ می‎کنیم ... تازه از اول که قرار‌مان نبود حتماً تو را گریم کنیم ... همین چند تا لباس را هم با هزار زور و زحمت جور کرده‌ام.»‌

حسن عین خیالش نبود. مثل هنرپیشه‌های حرفه‏ای درآمد که:‌ «من این حرف‎ها سرم نمی‌شود! یا گریمم می‌کنی، یا نمی‌روم روی صحنه. زور که نیست! من آبرو دارم. فردا می‌خواهم توی همین مدرسه درس بخوانم. اسم پادشاه‌ می‌افتد توی دهان بچه‌ها، چپ می‌روم، راست می‌آیم، به من می‌گویند پادشاه! آن وقت تو جوابشان را می‌دهی؟ اگر گریمم کنی، دیگر مرا نمی‌شناسند ... لااقل یک  صورتکی (ماسکی)، عینکی، چیزی بده بزنم روی صورتم تا قیافه‌ام عوض شود!»‌

از چند ماه قبل، توی مدرسه یک گروه نمایش تشکیل داده بودیم. من هم مثلاً کارگردان بودم. قبل از آن، فکر می‌کردم که کارگردانی کار ساده‌ای است؛ اما هزار و یک مشکل داشت. از سه ماه قبل، شروع به تمرین این نمایشنامه کرده بودیم. اولین نمایشی بود که قرار بود توی مدرسه‌ها اجرا کنیم. بچه‌ها با اینکه ناشی بودند، ولی سعی می‎کردند نقش‌هایشان را خوب اجرا کنند. گاهی وقت‌ها وسط کار خنده‌شان می‌گرفت و کلی طول می‌کشید تا دوباره حالت جدی به خودشان بگیرند. این جور موقع‌ها بود که من حسابی کلافه می‌شدم. آن‌قدر حرص می‌خوردم و سرشان داد می‌زدم تا بالاخره ساکت می‌شدند و تمرین را ادامه می‌دادیم.

موضوع نمایش در مورد پادشاه مغروری بود که چند نفر را تک‌تک برای محاکمه پیش او می‌برند. پادشاه هم با مسخرگی حُکم‌های عجیب و غریبی برای آن‌ها صادر می‌کند و ...

حسن نقش اصلی نمایش (یعنی نقش پادشاه) را اجرا می‌کرد. بچه‌های دیگر هم نقش‌های جلاد، نگهبانان، محکومان و سایر نقش‌ها را به عهده داشتند.

از دو هفته قبل، حسابی توی مدرسه تبلیغ کرده بودیم که آن روز قرار است نمایش (تئاتر) اجرا شود. حتی از چند مدرسه دیگر هم برای تماشا آمده بودند. قرار بود چند نفر از معلم‌ها هم برای تماشا بیایند.

انتهای راهروی مدرسه صحنه بزرگی آماده کرده بودیم. جمعیت توی راهرو نشسته بودند و هر لحظه به تعدادشان اضافه می‌شد. پشت صحنه نمایش، جایی را برای بازیگرها در نظر گرفته بودیم که برای اجرای نقش، از آنجا وارد صحنه شوند.

توی همین اوضاع و احوال، حسن پشت صحنه نشسته بود و تهدید می‌کرد که اگر او را گریم نکنم، روی صحنه نمی‌رود. معلوم است که در چنین وضعی چه حالی به کارگردان دست می‌دهد! چنان ناراحت و عصبانی بودم که حد و اندازه نداشت.

صدای جمعیت توی کله‌ام می‌پیچید. هر لحظه دل شوره‌ام بیشتر می‌شد.

حسابی کـلافه شـده بودم. از حسن خـیلی بدم آمـده بود. دلم می‌خواست با مشت و لـگد به جـانش بیفتم و تا جایی که می‌خورد، کتکش بزنم تا بیشتر از این با آبروی گروه بازی نکند؛ اما حیف که نمی‌توانستم این کار را بکنم.

چاره‌ای نبود. مجبور بودم هر طور که هست، حسن را گریم کنم. تقریباً یک ربع به شروع نمایش، باقی‌مانده بود که فکری به سرم زد. خانه ما فاصله زیادی با مدرسه نداشت. دویدم خانه. از خوش‌شانسی پدرم خانه نبود. از گوشه طاقچه عینک ذره‌بینی بزرگ و سیاه‌رنگ پدرم را برداشتم. پدرم دو تا عینک داشت. این یکی را وقت مطالعه به چشمش می‌زد. عینک را توی جیبم گذاشتم. فکر کردم یک سبیل هم برای حسن دست و پا کنم. چند ماه قبل، گوسفندی قربانی کرده بودیم، پوستش را خشک کرده بودیم و از آن استفاده می‌کردیم. قیچی را برداشتم و مقدار زیادی از پشم‌های پوست گوسفند را بریدم و چپاندم داخل جیبم. برای حفظ آبروی گروه نمایش، مجبور شدم این کار را انجام بدهم.

حسن را نشاندیم وسط و شروع کردیم به گریم کردن او. از پشم گوسفند یک سبیل چنگیزی حسابی درست کردم و با چسب آبکی آن را چسباندم بالای لبش. پشم گوسفند زبر بود و پُرزهای آن توی دماغ حسن می‌رفت. چند بار عطسه‌اش گرفت و سبیل کنده شد، اما بالاخره عادت کرد. کلاه مش جعفر ـ‌ سرایدار مدرسه ـ‌ را هم امانت گرفتیم و گذاشتم روی سر حسن. یک پارچه طلایی هم پیچیدیم دور کلاه که مثلاً تاج است. بعد عینک پدرم را زدم به چشمش. بد نشد. حسن می‌گفت که با عینک نمی‌تواند راه برود، سرش گیج می‌رود. اما از ترس اینکه مبادا تماشاچی‌ها او را بشناسند، راضی شد که تا آخر نمایش تحمل کند. حسابی در مورد مواظبت از عینک به او سفارش کردم و رفت روی صحنه ...

 

همه با دقت مشغول تماشا بودند. نمایش داشت به خیر و خوشی تمام می‌شد که ناگهان در صحنه آخر، وقتی که حسن داشت با دو نفر از نگهبانی‌ها صحبت می‌کرد، اتفاق بدی افتاد.

حسن که مدت زیادی عینک ذره‌بینی پدرم روی چشمش بود، ناگهان سرش گیج رفت و با کله ولو شد وسط صحنه. جمعیت زدند زیر خنده. دلم هری ریخت پایین. از یک‌طرف فکر آبروریزی بودم و از طرف دیگر، نگران عینک پدرم که نکند زیر دست و پا بلایی سرش بیاید.

خداخدا می‌کردم که حسن یک جوری قضیه را سر هم کند تا بیشتر از این آبروریزی نشود.

حسن زود از جا بلند شد. کمی دور و برش را نگاه کرد و بعد خم شد و عینک را از روی زمین برداشت. نگاهی به آن انداخت. ناگهان دیدم که عینک از وسط دو نیم شده است. یک نیمه‌اش در دست راست و نیمه دیگرش در دست چپ حسن بود.

حسن رو به جمعیت کرد و گفت:‌ «عینکمان شکست... فدای سرمان!»‌

انگار دنیا را روی سرم خراب کردند. از خودم‌بی‌خود شدم. طاقتم تمام شد و از شدت ناراحتی دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. فراموش کردم که وسط اجرای نمایش هستیم. فریاد زدم:‌ «مگر نگفتم مواظب عینک باش. حالا جواب پدرم را چه بدهم ...»

و پریدم وسط صحنه. با صدای فریاد من، حسن و دو نفر نگهبان داخل صحنه سرجایشان میخکوب شدند. جمعیت غرق تماشا بود.

حسن خیره‌خیره نگاهم کرد و با حرکت لب‌ولوچه و چشم و ابرو به من اشاره کرد که ساکت باشم و از صحنه بیرون بروم. اما من که آبرویمان را رفته حساب می‌کردم، دیگر وِل کن نبودم. تصمیم گرفتم همانجا حقش را کف دستش بگذارم. یقه‌اش را چسبیدم و فریاد زدم: «ای احمق! زدی عینک پدرم را شکستی. حالا این قدر می‌زنمت تا جانت بالا بیاید!»

حسن یک‌دفعه ناراحت شد. با یک حرکت تند یقه‌اش را از دست من خلاص کرد و داد زد:‌‌ «ساکت شو نادان! خیال کردی اینجا خانه پدرت است که این طور داد و هوار راه انداخته‌ای؟! هان؟! چطور جرئت می‌کنی با ما این طور صحبت کنی؟»‌

گفتم:‌ «چرند نگو! زود باش بیا بیرون. پول عینک را تا یک قِران آخر از حلقومت بیرون می‌کشم ... چرا این کار را کردی؟!»

حسن گفت:‌ «ساکت! تو؟ گدا گشنه پا برهنه؟! اصلاً چه کسی به تو گفته بود که برای ما عینک بسازی؟ از قصر ما برو بیرون نادان!»

تماشاچی‌ها که از حرف‌های حسن بیشتر خنده‌شان گرفته بود، چهار چشمی صحنه را نگاه می‌کردند. از حرف‌های حسن سر در نمی‌آوردم. فکر کردم شاید به‌خاطر ضربه‌ای که چند لحظه قبل ـ‌ در اثر زمین خوردن ـ‌ به سرش وارد شده، گیج شده و پرت و پلا می‌گوید. برای اینکه بیشتر از این جلوی جمعیت آبروریزی نشود، دوباره به طرفش حمله کردم، دو دستی یقه‌اش را چسبیدم و کشان کشان سعی کردم او را به پشت صحنه ببرم و حسابش را برسم.

حسن زورش از من کم‌تر بود. کمی مقاومت کرد، ولی وقتی دید نزدیک است که او را از صحنه بیرون ببرم، رو به دو نفر نگهبانی که نیزه به دست در صحنه ایستاده بودند کرد و داد زد:‌ «آهای نگهبانان! مگر کور شده‌اید؟ مگر نمی‌بینید که این دیوانه دارد مرا از قصر می‌دزدد؟! چرا مثل چوب خشک اینجا ایستاده‌اید؟ ای بی‌خاصیت‌های بی‌عرضه! جلوی او را بگیرید. آهای... یقه ما را جِر داد...»

نگهبان‌های‌ بیچاره هاج و واج مانده بودند و نمی‌دانستند چه‌کار کنند. اما حسن چنان با جدیت حرف می‌زد که آن‌ها را از حالت بی‌تفاوتی بیرون آورد. هر دو به طرف من دویدند. یکی از آن‌ها نیزه چوبی‌اش را روی سینه‌ من چسباند و فریاد زد:‌ «آهای، رهایش کن. »

نگهبان دوم هم بلافاصله، پشت پیراهنم را چسبید و فریاد زد:‌‌ «برو بیرون، زود باش!» و مرا از صحنه بیرون انداخت.

بچه‌های پشت صحنه هاج و واج به این ماجرا نگاه می‌کردند. من افتادم وسط آن‌ها. تندی از جایم بلند شدم و دوباره پریدم داخل صحنه. جمعیت کمی آرام‌تر شده بود. حسن روبه آن‌ها کرده بود و صحبت می‌کرد:‌ «ما هم عجب پادشاه بدشانسی هستیم‌ ها! عجب صنعتکارانی پیدا می‌شوند امروز! آن همه پول از خزانه ما گرفته است تا برایمان عینک بسازد، حالا هم آمده اِدعا می‌کند که عینک مال پدرش بوده است. خدا خودت را و پدرت را بکشد ...»‌

ناگهان از پشت، با هر دو دست، محکم کوبیدم پشتش. بیچاره نتوانست خودش را کنترل کند. به طرف جلو تلوتلو خورد و بعد تالاپی با صورت ولو شد وسط صحنه. داد زدم:‌ «خجالت بکش دروغ‌گو! تو پول دادی؟! چه پولی؟! کدام پول؟‌ آره جان خودت... به پدر من فحش می‌دهی؟ خودت بمیری. پدر خودت بمیرد. زود باش بیا برویم بیرون! خجالت بکش!»

حسن از جـا بلند شد. صـورتش خـراش برداشته بـود. دماغش خون آمده بود و قطره خونی از بینی‌اش به طرف پایین سرازیر بود. چهره‌اش خیلی خشمگین بود. در نگاهش می‌خواندم که خیلی خسته و هیجان‌زده است. یک لحظه دستش را بلند کرد تا با من گلاویز شود، اما پشیمان شد. دوباره رو به نگهبانان کرد و با غیض فریاد زد:‌ «آهای! نگهبانان! احمق‌های بی‌عرضه! دستور می‌دهم او را از اینجا بیرون ببرید. بیندازیش توی سیاهچال! زود باشید، اگر نه دستور می‌دهم هر دوتان را گردن بزنند.»

نگهبان‌ها گیج شده بودند. یکی از آن‌ها خودش را نزدیک من رساند و در حالی که سعی می‌کرد تماشاچی‌ها متوجه نشوند، آرام گفت:‌ «احمد آقا! ما که این صحنه‌ها را تمرین نکرده بودیم ... این چیزها که توی نمایش نبود. شما که این صحنه را تغییر داده‌اید چرا به ما چیزی نگفتید؟»

برای لحظه‌ای وسط صحنه خشکم زد و به فکر فرو رفتم. تماشاچی‌ها با دقت صحنه را زیر نظر داشتند. تک‌وتوک صدای خنده‌ای از میانشان شنیده می‌شد. همه منتظر بودند ببینند من می‌خواهم چه‌کار کنم. کمی به خودم آمدم. هیجان چند لحظه پیش که باعث شده بود وسط صحنه بپرم، کمی فرو نشسته بود. از فکر اینکه تماشاچی‌ها الان دارند چهار چشمی مرا نگاه می‌کنند و منتظر عکس‌العمل من هستند، احساس خجالت کردم. قلبم به شدت شروع به تپیدن کرد. سرخ شدم. گوش‌هایم سوت می‌کشید.

قبل از اینکه بتوانم تصمیمی بگیرم، حسن با خشم یک قدم به طرف من گذاشت. دستش را خیلی محکم و جدی به طرفم گرفت و فریاد زد:‌ «برو بیرون ... اگر یک دقیقه دیگر اینجا بایستی، دستور می‌دهم سر از بدنت جدا کنند. .»‌

حسن دیگر مهلت فکر کردن به من نداد و فریاد زد:‌ «آهای جلاد! ... جلاد! ...»‌

قضیه دیگر واقعاً جدی شده بود. جلاد ما شمشیر داشت! ترسیدم حسن دستور بدهد که جلاد راستی ‌راستی با شمشیرش بزند روی گردن من! شاید هم خودش این کار را می‌کرد. از ترس، دویدم بیرون صحنه ...

بچه‌های پشت صحنه از تعجب شاخ در آورده بودند. همه مرا دوره کردند تا ببینند قضیه از چه قرار است. جلاد آماده شده بود که بیاید روی صحنه! خدا رحم کرد که زودتر از صحنه آمدم بیرون! آخرین جمله‌های حسن، همراه با صدای محکم قدم‌هایش این بود: « عینک‌ساز پررو حسابی ما را خسته کرد. ما را کتک زد... دستور می‌دهم پدرش را هم گردن بزنند... با شما نگهبان‌های بی‌عرضه هم می‌دانم چه‌کار کنم... چقدر خسته شدیم امروز...»

فرصت خوبی بود. به بچه‌ها اشاره کردم تا پرده را بکشند.

وقتی پرده افتاد، صدای کف‌زدن و تشویق بی‌امان تماشاچی‌ها بلند شد. حسن خودش را به پشت صحنه رساند. خون دماغش سبیلش را سرخ کرده بود. سبیلش کمی کج شده بود. خیلی خسته بود؛ ولی راضی به نظر می‌رسید. احساس می‌کردم که از روبه‌روشدن با او خجالت می‌کشم. او آبروی گروه را خریده بود.

حسن رو به من کرد و گفت:‌ «آقای عربلو! این چه کاری بود که کردی؟ به خاطر عینک داشتی همه چیز را خراب می‌کردی. نترس! پول جمع می‌کنیم، می‌بریم تعمیرش می‌کنیم ... اگر کمی شُل گرفته بودم، بدجوری آبروریزی می‌شد... اما هیچ‌کس موضوع را نفهمید. خیلی خوششان آمد. نگاه کن چه تشویقی می‌کنند... اما خودمانیم... پدرمان درآمد ...»‌

صدای خنده بچه‌های پشت صحنه، در میان صدای تشویق بی‌امان تماشاچی‌ها گم شد...

 

 


۱۶۸
کلیدواژه (keyword): رشد نوجوان، داستان ماه، خراب کاری به موقع، احمد عربلو
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.