برای شهید علی امرایی (حسین ذاکر)
نام شهید: علی امرایی
نام جهادی: حسین ذاکر
تاریخ تولد: 12 دی 1364
تاریخ شهادت: 1 تیر 1394
محل شهادت: درعا، سوریه
به گلدانها آب میدادی. برای گلها شعر میخواندی. حواست به یاکریمها بود؛ وقتی خسته روی پشتبام خانهات مینشستند و گاهی برای برچیدن دانهای بر کف موزاییکهای حیاط فرود میآمدند. ابرها را نگاه میکردی که پشت آنها آسمان پنهان میشد. به آسمان نگاه میکردی که خورشید را در دلش جا داده بود. عبور پرندهای مسیر نگاهت را عوض میکرد، میبرد تا آن بالابالاها؛ آنجا که تا چشم کار میکرد آبی بود. گاهی هم فوجی از پرندهها یکباره از مسیر نگاهت عبور میکردند و گم میشدند در آبی یکدست آسمان. دوست نداشتی پرندهای باشی در اوج؟ چرا دوست داشتی ... دوست داشتی ... از نگاهت میشد این را فهمید، اگرنه چرا هر وقت به آسمان خیره میشدی، قلبت تندتر میتپید؛ درست مثل وقتی که به یاکریمها آب میدادی.
سال 1364 بود که به این دنیا آمدی، در خانهای در شهرری. نام تو را علی گذاشته بودند؛ پیش از آنکه به دنیا بیایی. این را مادرت میگفت و میگفت که از همان کودکی پرشور و نشاط بودی و بیقرار ... و شاید همین بیقراری بود که تو را به «پایگاه بسیج مسجد سیدالشهدا(ع)» کشاند و در آنجا فرمانده پایگاه شدی. شاید همین بیقراری بود که تو را مسئول اردوهای راهیان نور و کاروانهای زیارتی قم و جمکران کرد. و حتماً همین بیقراری بود که تو را به سفر سوریه فرستاد و از نیروهای مستشاری سپاه (مشاوره در مورد مسائل نظامی) در سوریه شدی.
راستش را بگو، اولین باری که آن پیراهن سبز را پوشیدی بیقرار نبودی؟ بعد از آن همه نذر و نیازی که برای پوشیدن آن کرده بودی؟ بیقراری به تو گفت که اسم جهادی حسین ذاکر را در سوریه برای خودت انتخاب کنی؟ نامی که ادامه نام شناسنامهایات بود؛ حسینی که علی را ادامه میداد و کامل میکرد.
تیرماه 1394، بر اثر اصابت موشک به خودرویت در شهر «درعا» و با زبان روزه، در سن 30 سالگی به شهادت رسیدی.
مادرت میگفت تو از اول هم بیقرار بودی، و بیقراری تو زمانی کامل میشد که محرم از راه میرسید و تو با چادرهای مشکی مادرت گوشه پیادهرو را سیاهپوش میکردی و هیئت عزاداری راه میانداختی. مادرت وقتی اوج بیقراری را در چشمهایت میدید، شربت درست میکرد و گاهی هم غذایی نذری میپخت برای هیئت کودکانه تو. پدرت هم دستهای کوچکت را در دست میگرفت و با خود به مسجد و هیئت میبرد.
هم علی بودی، هم حسین و بیقراری تو، هم از جنس بیقراریهای علی بود، هم از جنس بیقراریهای حسین.
بیقراری تو از جنس بیقراری علی بود. اگر نه چرا درآمدت را که از رنگکردن در و دیوار مدرسهها و نقاشیکشیدن روی آنها به دست میآوردی، دور از چشم دیگران به یتیمان میبخشیدی؟ به آن سه یتیم و دو خانوادهای که تحت پوشش خود داشتی و کسی خبر نداشت تا روزی که بهعنوان جوانترین و کمسنوسالترین حامی «کـمیته امـداد امـام خـمینی (ره)» معرفی شدی، اما دیگر نبودی.
بیقراری تو از جنس بیقراری حسین بود، اگرنه چرا به آن پسربچه کوچک گفته بودی دعا کند شهید شوی تا برایش یک دوچرخه آسمانی بخری؟ اگرنه چرا آخرین خداحافظیات با خانوادهات بوی سفری همیشگی میداد؟ انگار بال درآورده بودی! انگار میدانستی که چیزی نمانده است در آبی آسمان گمشوی؛ مثل همان پرندگانی که به آنها خیره میشدی. مگر خواب ندیده بودی که حضرت سیدالشهدا(ع) از ضریح بیرون آمدند و به تو فرمودند که آماده باش، آسمان نزدیک است.
و تو چه خوب میدانستی که آسمان نزدیک است.
بیقراری تو از جنس بیقراری حسین بود، اگرنه چرا آن روز، اول تیرماه 1394 مثل او با لبتشنه، بالهای خود را به رخ آسمان کشیدی و آن موشک که به قصد فرمانده رشیدت، حاج قاسم دلها پرتاب شده بود، در دل خودروی تو جای گرفت.
برگرد علی، حسین! برگرد، به گلدانهای سفالی تشنه آب بده! پرواز پرندگان را در دل آسمان نگاه کن و یاکریمهای خسته را به مشتی دانه مهمان کن! برگرد و دیوارهای رنگورو رفته مدرسهها را رنگ بزن! چشمان آن سه یتیم همچنان به در است و چشمان مادرت که میداند دیگر برنمیگردی خیس ... برگرد، علیاصغر یتیم هنوز منتظر آن دوچرخه آسمانی است! برگرد، بسیجیهای کوچک پایگاه منتظر تو هستند! اردوهای راهیان نور را راه بینداز و کاروانهای زیارتی را به قم و جمکران ببر! نیمههای شعبان مراسم جشن و شادی برپا کن و شادمانی را به خیابانها ببر! برگرد و حنجرهات را پر کن از مدح امامان معصوم. مگر کلاس مداحی نرفته بودی تا با تمام وجود نام اهلبیت(ع) را، آنطور که شایسته آنهاست، بر زبان آوری؟
حرم حضرت عبدالعظیم(ع) هر شب جمعه دلتنگ اشکهای تو میشود. عکس شهیدانی که روی درودیوار اتاقت چسبانده بودی، دلتنگ میشوند. هرچند تو حالا در کنار شهیدانی، نه مثل همیشه در گلزار شهدای شهر، بلکه برای همیشه در گلزار بهشت.
۱۶۳
کلیدواژه (keyword):
رشد نوجوان، فرمانده من، دوچرخه آسمانی، علی امرایی، حسین ذاکر، سیدحبیب نظاری