مرد غریبه تن راست کرد. نگاه کشید طرف من و گفت: «پسرجان! حکایتی که تو تعریف میکنی کامل نیست. یک جاهایی از آن ایراد دارد!»
خودم را از روی صندلی توی پارک کندم و طرفش رفتم. گوشی تلفن همراهم را نشانش دادم.
- ایناهاش اینجا نوشته. آدرسش از یک کتاب معتبر است: «بحارالانوار»1 علامه مجلسی!
با تعجب به گوشیام نگاه کرد. انگار به عمرش تلفن همراه ندیده بود. انگشت به صفحه تصویر آن کشید و گفت: «یک بار دیگر این نوشته را بخوان.»
من شروع کردم به خواندن: «حضرت موسی(ع) از خدا خواست همنشینش در بهشت را به او معرفی کند. خدا گفت: همنشین تو پیرمردی هیزمفروش است. مهمانش شو تا او را بشناسی. موسی به سراغ او رفت. از غذای او خورد. پیرمرد نماز خواند. سپس مشغول صحبت شدند ...»
علامه نفسش را پر صدا بیرون داد. خجالتزده سرش را پایین انداخت و گفت: «نه پسرجان! گفتم که حکایت تو کامل و درست نیست و این متن که از کتاب من آورده شده، چند غلط آشکار دارد.»
حسابی جا خوردم. او نویسنده آن کتاب، یعنی بحارالانوار بود! حالا آمده بود و داشت با حرفهایش مرا حیرتزده میکرد. فوری گفتم: «اگر حکایت اشتباه است، لطفاً درستش را به من بگویید.»
به پهنای صورت مهربانش خندید. ریش های بلند و جوگندمیاش لرزیدند. نشست کنارم و بیآنکه به جایی و نوشتهای نگاه کند، شروع کرد به خواندن ...
- حضرت داوود(ع) از خدا خواست همنشین او را در بهشت نشانش بدهد. خداوند فرمود: متّی پدر حضرت یونس(ع) همنشین تو در بهشت است. خدا به داوود(ع) اجازه داد همراه فرزندش سلیمان(ع) به محل زندگی متّی برود. آنها او را در بازار هیزمفروشان شهر پیدا کردند. متّی پیرمردی بود که پشته هیزم روی دوش داشت. او در بازار میگفت: چه کسی جنس حلالی را با پول حلال از من میخرد؟
مردی از راه رسید و هیزم او را خرید. حضرت داوود(ع) و سلیمان به متّی سلام کردند. متّی آنها را به خانه خود دعوت کرد. آنها قبول کردند. متّی در راه خانه مقداری گندم خرید. در خانه آن گندمها را با دستاس آرد کرد. سپس خمیر درست کرد. بعد آتشی روشن کرد و مشغول پختن نان شد.
حضرت داوود(ع) و سلیمان(ع) غرق در کارهای او بودند. متّی نان پخت، مقداری نمک کنار آن گذاشت و به مهمانهای خود تعارف کرد مشغول خوردن بشوند. متّی پیش از آنکه لقمهای بخورد گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم.» وقتی که خواست آن لقمه را قورت بدهد گفت: «الحمدلله.» او این کار را در لقمههای بعدی هم تکرار کرد. سپس اسم خدا را بر زبان آورد و کمی آب نوشید. آخرسر از خدا تشکر کرد و گفت: «الهی شکر که به من این همه احسان کردی. چشم بینا، گوش شنوا و تن سالم و نیروی کار دادی تا توانستم هیزمی تهیه کنم. سپس کسی را فرستادی تا آن را از من بخرد. با پول آن گندمی خریدم که آن را خودم نکاشته بـودم. آتـش را در اخـتیار من گذاشتی تا با آنان نان بپزم و با مـیل و رغبت بخورم تا در عبادت و اطاعت از تو نیرومند باشم. خدایا از تو سپاسگزارم.» سپس به گریه افتاد.
حضرت داوود(ع) و سلیمان(ع) به او خیره بودند و حرفی نمی زدند. پس از آن، حضرت داوود(ع) به پسرش گفت: «پسرم برخیز برویم. من هرگز در میان بندگان خدا بندهای چون این شخص ندیدهام که نسبت به خدای بزرگ سپاسگزارتر و خوشنامتر از دیگران باشد ... »
مرد غریبه غرق در سکوت نگاهم کرد. من با شوق گفتم: «چه داستان جالبی بود!»
بعد یادم آمد که با مرد غریبه یا همان علامه مجلسی، به طور ناگهانی روبهرو شده بودم. از علامه پرسیدم: «شما ... شما چه کسی هستید؟!»
خندید و راه افتاد که برود.
- من محمدباقر مجلسی2 نویسنده کتاب بِحارالأنوار هستم و از دنیای ابدی به دیدن تو آمدهام. پسرجان وقتی میخواهی دنبال مطلبی بگردی، حتماً با بزرگترهای دانا مشورت کن. خیلی از حرفها و متنها اشتباه نقل شدهاند و گمراهکننده هستند. به حرفهای آن وسیلهای که توی دستت داری، اعتماد نکن. حتماً با بزرگترهایت در اینباره مشورت داشته باش تا به راه درست بروی!
او رفت و من همچنان به رفتنش خیره ماندم.
پینوشتها:
1. کتاب بحارالانوار، ج4، ص 218-214.
2. محمدباقر فرزند محمدتقی مجلسی (1037 - 1110ق)، معروف بهعلامه مجلسی یا مجلسی دوم، از محدثان و فقیهان مشهور شیعه در قرن یازدهم هجری بود. مشهورترین کتاب او مجموعه حدیثی مهم به نام بحارالانوار است.