شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

مینو دوستی

  فایلهای مرتبط
مینو دوستی

می‌خواستند ما را از هم جدا کنند. نمی‌خواستند ما با هم باشیم. نمی‌خواستند با هم درس بخوانیم، کتاب بخوانیم. چشم دیدن دوستی ما را نداشتند. باید جلویشان را می‌گرفتیم. فکر کرده بودند، دو تا دختر بی‌عرضه بی‌دست و پاییم که هر چه می‌گویند، گوش به فرمانشان باشیم. باید تا زنگ کلاس را نمی‌زدند، دست به کار می‌شدیم.

با مینو رفتیم قرارگاهمان. توی آن شلوغی، کسی حواسش به ما نبود. دور و بر زیر پله کوچک دفتر معلم‌ها هم که کسی آفتابی نمی‌شد؛ بس که آت وآشغال جمع شده بود. آت و آشغال‌ها را جوری زدیم کنار که زیرش یک غارکوچولو درست شد؛ غاری قد ما دو تا. چپیدیم توی غار و کیسه پـر از سیم و پوشه‌های به درد نخور را گذاشتیم جلویش. در غار بسته شد. توی نیمه تاریکی‌غار کوچک، چشم‌هامان برق می زد.

گفتم: «مینو، باد و طوفان هم نمی‌تونه ما را از هم جدا کنه، چه برسه به مدیر و معلم.»

مینو جمله‌ام را تکرار کرد: «مینو، باد و طوفان هم نمی‌تونه ما را از هم جـدا  کنه، چـه برسه به مدیر و معلم.»

از اینکه اسم هـر دومـان یکی بـود، ذوق می‌کردیم. همین را نشانه جاودانگی دوستی‌مان می‌دانستیم. مینو در غار را برداشت. سرک کشید بیرون و بعد آهسته گفت: «بیا!»

بی‌سروصدا خزیدیم بیـرون و در غـار را گذاشتیم. رفتیم روی آخـرین پله حیاط؛ جایی که حیاط تمـام می‌شد و می‌رفـتی توی راهروی ساختمان مدرسه.

نشستیم کنار هم. پاها را جفت کردیم و دست‌هایمان را مشت کردیم و روی زانوهایمان گذاشتیم و خیره شدیـم به جلو؛ جـایی در دوردست‌ها. شدیم دو تا مجسمه.

همه یا به بازی بودند، یا به خوردن و یا حرف زدن. کسی هنوز متوجه مجسمه‌های روی آخرین پله حیاط نبود. زنگ کـلاس را زدند. همه هر جا که ‌می‌رفتند، راهشان را کج کردند به طرف پله‌ها؛ همه به جز ما دو تا. هر کی رد می‌شد، تنه‌ای به مجسمه‌ها می‌زد. کم کم بعضی‌ها متوجه‌مان شدند.

می‌خندیدند و تیکه می‌پراندند و می‌رفتند. اما ما دو تا انگار نه انگار، تکان نمی‌خوردیم. حیاط کم کم خالی شد. اولین روز مدرسه بود و کلاس بندی‌ها مشخص شده بود و هر کس می‌رفت توی کلاس خودش؛ هر کس به جز ما مینوها.

هیچ کس توی حیاط نبود. زیر لب، طوری که یک میلی‌متر هم سرم تکان نخورد، گفتم: «مینو، تو می گی چی می‌شه؟»

گفت: «نمی‌دونم. چی شده؟ نکنه می‌ترسی؟ می‌خوای جا بزنی؟»

صدای پاشنه‌های کفش خانم ناظم آمد. صدایش را خوب می‌شناختیم. دو سال بود، تق تقش همین بود که بود. صدای قلبم تندتر شد. یکراست آمدبالای سرم و گفت: «چه خبر شده؟ مگه صدای زنگ را نشنیدید؟»

هیچ کدام جواب ندادیم. بلندتر گفت: «صدای منو نشنیدید؟ چرا نشستید اینجا. پاشید برید تو کلاس‌هاتون.»

هر دو با هم طبق نقشه گفتیم: «نه.»

خانم ناظم از تعجب یک لحظه سکوت کرد. بعد گفت: «یعنی چی نه؟»

درست طبق نقشه گفتیم: «ما نمی‌ریم کلاس‌هامون. ما می‌خوایم مثل پارسال توی یه کلاس باشیم.»

خانم ناظم آستینم را یواش کشید و گفت: «مگه اینجا خونه خاله‌س که هر کاری بخواهید بکنید. پاشید، پاشید تا معلم‌هاتون نیومدن، برید تو کلاس‌هاتون. از درس خوان‌های کلاس، این کارها بعیده. پاشید، وگرنه انضباط‌هاتون صفره.»

و یواش هر دومان را هل داد.

بلند شدم ایستادم جلوی خانم ناظم و گفتم: «باد و توفان هم نمی‌تونه ما را از هم جدا کنه، چه برسه به شما.»

کلمه به کلمه شعارمان را تکرار کرده بودم. رنگ و روی خانم ناظم، اولش  بنفش شد. بعد یکهو مثل قبل شد. بعد هم پوزخندی زد و گفت: «اما انگار بد  باد و طوفانی شد.»

بروبر نگاهش کردم. پشت سرم، جـای خالی مینو را نشانم داد و گفت: «باد دوستت را برد انگار!»

خندید. دهنم از تعجب باز مانده بود. مینو رفته بود. بی‌سروصدا رفته بود و چپیده بود تو کلاس جدیدش. ترسو! دوستی‌مان را به یک نمره انضباط فروخته بود. تا بناگوش سرخ شدم. بدجوری جلوی خانم ناظم کنف شدم. هیچی نگفتم. چی داشتم که بگویم. از مینو متنفر شدم. به من خیانت کرده بود. قول و قرارمان را زیر پا گذاشته بود.

 

خانم ناظم گفت: «تو هم برو کلاس!»

گفتم: «اجازه! اول برم دست‌شویی؟»

انگار فهمید چه حالی دارم. دلش سوخت و گفت: «باشه، برو!»

راه افتادم و رفتم طرف دست‌شویی. کاغذ پیمانمان را مچاله کردم و انداختم توی سطل آشغال. یک مشت آب زدم به صورتم و دو مشت هم خوردم. توی آینه خودم را نگاه کردم. دلم برای قیافه خودم سوخت. برای سادگی‌ام سوخت.

خیانت بزرگ‌تر از این؟!

یک مشت دیگر آب خوردم و راه افتادم به طرف کلاس. سرم را زیر انداختم و رفتم به طرف کلاسی که قرار بود از امسال بروم توش.

یکهو خانم معلم کلاس روبه‌رویی صدایم کرد:

- مینو شمایی؟

با بغض گفتم: «بله.»

چقدر بدم می‌آمد که اسمم مثل آن دختر خائن بود.

گفت: « بیا اینجا.»

رفتم. گفت: «بیا تو.»

رفتم تو. تا رفتم، دیدم مینو نیمکت اول تنهایی نشسته. صورتش خیس اشک بود و چشم‌هایش قرمزِ قرمز. کنارش هیچ کس نبود. روی نیمکت دو نفری، فقط او نشسته بود. خانم معلم گفت: «برو بشین پیشش. تو توی این کلاسی. خودم با دفتر صحبت می‌کنم.»

از تعجب دهنم باز ماند. انگشتم را گاز گرفتم. دردش را حس کردم، پس خواب نبودم. چی شده بود؟ مات و مبهوت گفتم: «اجازه کیفم...»

مینو فوری از زیر میز، کیفم را نشانم داد. مینو کیفم را آورده بود. گیج و مات رفتم نشستم کنارش.

زنگ تفریح برایم گفت که دویده پیش خـانم معلم و التماس و خواهش و تمنا کرده. خانم معلم هم گفته که چون، هم اسم و هم فامیل شما دو تا یکی است، توی دو تا کلاس گذاشتیم‌تان که مثل سال‌های قبل قاتی نشوید. مینو گفته بود: «خب، تا آخر سال، مرا فقط با نام فامیلم صدا بزنید، او را به اسمش.»

اشک توی چشم‌هایم جمع شد. حالا تا آخر سال، خانم معلم مرا مینو صدا می‌زد و او را«دوستی»؛ فامیلی‌ای که هر دو به آن افتخار می‌کردیم. مینو را بغل کردم و زدم زیر گریه.

 


۲۷۰
کلیدواژه (keyword): رشد نوجوان، داستان ماه، مینو دوستی، لاله جعفری
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.