شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

چهره او در ماه!

چهره او در ماه!

مثل همیشه پشت فرمان با سرعت خیابان یک‌طرفه را به پایان می‌رسانم و جلوی ساختمان سفیدی که حالا دیگر ظاهر اوایلش را از دست داده و بی‌روح‌تر از همیشه شده است، دستی می‌کشم. بازداشت امروز کلافه‌کننده‌تر از همیشه بود. جوانک انقلابی تیز و بز و باهوش بود و تا می‌توانست ما را در کوچه‌های محله پاچنار به‌دنبال خود دواند؛ هر چند که در نهایت گلوله‌ای او را از پا درآورد. اما کلافگی امروز من، نه به‌خاطر کشتن یک انقلابی، بلکه از آن چیزی است که اتفاق افتاد.

وقتی با حالت نشانه‌گیری با هفت تیر ساواک بالای سر پسر تقریباً ۱۷ ساله‌ای که حالا نقش زمین شده بود ایستادم، او با یک دست محکم گردن سوراخ‌شده‌اش را گرفته بود و خرخر می‌کرد و در دست دیگرش اعلامیه‌ها را مچاله کرده بود! خون او گویی قصد رنگین‌کردن تمام سنگ‌فرش‌های کوچه را داشت. آنچنان با فشار از میان انگشت‌هایش بیرون می‌زد که گرمی جوش و خروشش را حس می‌کردم!

چند ثانیه نکشید که رنگ از رخ پسرک پرید و خونش از جوشش ایستاد. کنارش روی یک پا نشستم تا شاهد آخرین لحظه‌های زندگی عامل این همه دویدن در خیابان‌ها باشم و انتقام چیزی را که دلیلش را نمی‌دانم، از او بگیرم. این حس خون‌خواهی که از زمان ورودم به این ساختمان منحوس و درج‌شدن نام مأمور ساواک بر پیراهنم، مثل ویروسی‌ کشنده بر تنم نشسته است، با هر بار شلیک، حالت جنون به من می‌دهد.

بدنش به طور کامل از حرکت ایستاده بود، اما دستش همچنان در همان حالت بر گردنش مانده بود و خون حالا دیگر به‌آرامی از میان انگشتانش سر می‌خورد. لب‌هایش به‌سختی می‌جنبیدند تا کلمه‌ای بگوید. مأمور تازه‌استخدام‌ شده‌ای که همراه بقیه خیلی عقب‌تر از من دنبال جوان بود، رسید و پهلوی جوان ایستاد. نفس‌نفس می‌زد. با دیدن اعلامیه‌ها در میان مشت گره‌شده پسرک، مأمور جوان عصبی ‌شد و لگدی سنگین بر سینه پسر کوبید. دست پسرک از روی گردنش ‌افتاد و خون از لب‌های بی‌رنگش سرازیر ‌شد.

لگدهای بعدی پشت هم نثار پسرک شدند. تا آنجا که مأمور از نفس افتاد و به دیوار پشت سرتکیه داد و سیگاری روشن کرد. گوشم را به لب‌های پسرک نزدیک‌تر کردم  تا چیزی بشنوم. هنوز هم در میان سرفه‌های خونین، لب‌‌‌هایش می‌جنبیدند. به‌سختی می‌شنوم:

- اشهد ان لا اله الا ...

به کلمه آخر نرسید و نگاه پسرک بر آسمان پل ‌زد و همان‌جا ‌ماند.

حالا دیگر مشت او باز شده بود و باد اعلامیه‌های خونی را به رقص در‌آورد. پسرک در خون خود غلتید!

از جا بلند ‌شدم و به نشانه موفقیتی پشت موفقیت دیگر، لبخندی کش‌دار نثار مأموران ‌کردم که حالا همه دور جسد جمع شده‌ بودند. سوار خودرو ‌شدم. خواستم آن را روشن کنم  که کاغذی روی شیشه جلو توجهم را جلب ‌کرد. از پنجره خم ‌شدم و کاغذ را برداشتم کاغذ همان اعلامیه تزئین‌شده به خون پسرک بود. می‌خواستم مثل همیشه با چند فحش مچاله‌اش کنم که عنوان اعلامیه پشیمانم ‌کرد. به‌سختی می‌توانستم بخوانم:

- جوانان مسلمان و انقلابی، این هم نقشه ساواک است. می‌خواهد با خرافات بی‌پایه و ساده‌لوحانه، با عقاید انقلابی و اسلامی ملت مبارزه کند!

احساس کردم خون به سرم نمی‌رسد. برگه مچاله‌شده را به بیرون پرت ‌کردم. هر چه ما با بدبختی می‌بافتیم، امثال این نویسندگان به کمک چند اعلامیه و بچه‌هایی مثل آن پسرک، همه را پنبه می‌کردند! پا روی گاز گذاشتم و به سمت ساختمان ساواک رفتم.

پله‌ها را دوان‌دوان طی می‌کنم و کت در دست به سوی اتاق جلسه می‌روم. یک ساعت و نیم شنیدن گزارش کار مردم برایم خسته‌کننده‌تر از خواندن روزنامه دیروز است! بالاخره تمام می‌شود و پنج نفر خودی می‌مانند و ابلاغ دستورات جدید.

این سومین دستور آتش‌‌بس موقتی و ظاهری از طرف رئیس کمیته است! بالاخره برای پخش شایعه آدم لازم است و آدم‌کشی مختل‌کننده این نقشه جدید. تا به حال چندین میلیون تومان صرف خرافات‌پراکنی‌شده و فقط سه درصد جواب داده. این یک ضرر قطعی است. معلوم نیست رئیس و زیردست‌هایش با خودشان چه فکر کرده‌اند.

چند ماه از پخش شایعه خواب‌نماشدن و دیدن امام رضا(ع) در خواب و دستور ایشان بر ماندن شاه در ایران و پیروی از او نگذشته بود که باز اعلامیه‌ها دست ما را رو کردند. ناچار دوباره به سراغ خرافه‌ای دیگر رفتیم: پیدا‌شدن موی امام زمان(عج) در میان صفحه‌های سوره بقره قرآن. اما این هم توسط مسجدی‌‌ها به‌شدت رد شد و آنچنان که باید مؤثر واقع نشد.

حالا هم این دستور جدید! چند روز کمتر به ماه کامل نمانده است و ساواک تصمیم دارد چهره خمینی را در ماه به مردم نشان دهد. این یکی دیگر نهایت تخیل و سادگی است. خیر سرشان طرح این عملیات روانی را با «موساد» و اسرائیل ریخته‌اند و تازه این‌قدر مزخرف است. این‌ها انگار هنوز میزان تأثیر حرف‌های خمینی را بر مردم باور نکرده‌اند!

نمی‌دانم چند روز دیگر که قرار است با سرووضعی شبیه یک انقلابی خبر دیدن چهره خمینی را در ماه میان مردم پخش کنم، چگونه خودم را از تماشای ماه حیرتزده جلوه دهم و خودم هم این چرت و پرت‌ها را باور کنم. معلوم نیست چه اتفاقی بیفتد. شاید یکی از این انقلابی‌ها دستم را بخواند و مردم مرا به باد کتک بگیرند!

هر چه هست، امروز و در این جلسه نگاه‌های خسته و کلافه همه مسئولان به یکدیگر، کاملاً نمایانگر نتیجه از پیش تعیین‌شده این نقشه است. این نگاه‌ها اوج حقارتی را نشان می‌دهند که در این چند سال حس کرده‌ام. خودمان هم می‌دانیم، همچون اویی فقط با یک نگاه می‌تواند تمام طبقات این ساختمان و حتی زندان ساواک را با آن عظمت از درون با خاک یکسان کند. نمی‌دانم کی و کجا اما بالاخره روزی از این‌کار دست خواهم کشید.

 


۱۶۶
کلیدواژه (keyword): رشد جوان، چراغ؛ چهره او در ماه، زینب نجفی
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.