روز نو!
جواد همانگونه که مشغول شنیدن صحبتهای سرکارگر است، ملول از نور خورشید، دستش را جلوی پیشانی میآورد و پس از چندی سرش را پایین میاندازد. در همین حال نامه معرفی او به انبار، به دستش داده میشود. با حالتی بین ترس از کار جدید و شوق حقوق سر برج، دمی بهتندی و دمی آهسته به سمت انبار میرود. چندنفری جلوی میز چوبی رنگپریده ایستادهاند. پیرمردی آنطرف میز است. گویا انباردار است!
پیرمرد بیآنکه به دیگران توجهی کند، جواب این و آن را با حرکات آهسته سر میدهد. جواد با دیدن او فاتحه هرگونه شادی در محیط کار را میخواند و تا میآید نزدیک شود و نامه را به او بدهد، ماشین آبیرنگی نزدیک خروجی انبار میشود. پیرمرد از جا بلند میشود تا فهرست انبار و بار ماشین را چک کند. پس از چند لحظه جستوجوی سانتیمتر به سانتیمتر ماشین، نگاهی عمیق به راننده میکند و با حرکت سر به مأمور میگوید، در را باز کن. جواد همچنانکه منتظر آمدن پیرمرد و تحویل نامه است، با دقت عجیبی راننده کوتاهقد را نگاه میکند. انگار که آشناست!
شش ماه قبل!
برای کارگرهای ساختمانی سال کاری از اردیبهشت شروع و در دیماه تمام میشود. فاصله دی تا اردیبهشت جیبشان بسته است.
صبح یک روز بهاری، استاد جواد گچکار برای شروع کار جدید به ساختمان چهارطبقهای در محله خودشان رفت. کارگرها آماده و تعدادی هم مشغول کار بودند. ماه رمضان بود و برخی زودتر میآمدند تا کمتر از گرمای عصرگاهی نوش جان کنند. بعد از احوالپرسیهای معمول، جواد لباسهای کار را به تن کرد و بعد از گفتن بسمالله بلندی، از روی شوخی، پسگردنیای به شاگرد خود زد و گفت استامبولی اول را بگذار بالا که کار را شروع کنیم. نشاط صبح اردیبهشت با رطوبت گچ و دوری از روزهای سخت زمستان، مجال کار با انگیزهای به آدم میداد.
رسم است استاد برقکار و نصاب در و پنجره برای مترکردن و گاه برای فضولی در کار این استاد و آن کارگر، سری به طبقات بالایی میزنند. طبقه چهارم که جواد در آن مشغول بود هم از این قاعده مستثنا نبود!
شش ماه و یک ساعت بعد!
پس از خروج ماشین از انبار، پیرمرد پشت میز باز میگردد. حلقه چشمانش را تنگ میکند و نگاهی به آقا جواد میاندازد. با لباس کار چرا بیکار وایسادی؟
جواد که حواسش پرت بود، به یکباره به خود میآید و با دستپاچگی میگوید: «ب.. ب... ببخشید. نامه از سرکارگر دارم ...»
- چرا زودتر نگفتی! خب بیا نامهات را بده و برو بخش 5 پیش آقا سعید!
جواد نامه را میگیرد، از اتاقک انبارداری خارج میشود و در میان صدای لیفتراک و بوی پلاستیک به سمت بخش 5 میرود.
مرد جوانی با شکمی بزرگ مشغول فهرستبرداری از انبار است. تا جواد سلام میکند، برمیگردد، اخمی میکند و بعد از براندازکردن تمامقد جواد میگوید: «سلام! شما؟»
جواد: «کارگر جدید انبارم.. گفتن بیام اینجا.»
آقا سعید بادی در غبغب میاندازد و میگوید: «انبار که کارگر نمیخواست. خودمان هم اضافیایم اینجا. حالا قهر نکن. برو اون ته کارتونها رو باز کن، بچین توی ردیفهای 23 تا 51 .»
پنج ماه و 23 ساعت قبل!
جواد و شاگردش مشغول گچکاری بودند که پیمانکار و مردی کوتاهقد وارد شدند! پیمانکار ابروهای کلفتش را بالا کشید و نگاهی به استاد جواد انداخت و گفت: «خسته نباشی اوستا!»
مرد کوتاهقد داخل اتاقها میگشت و میگفت: «خوبه نورگیریش خوبه! مساحت اتاقاشم بد نیست. لوله 3 بندازید که به کارتون بیاد! هر چی لوله بخوای، با 50 درصد تخفیف براتون میارم.»
پیمانکار با شنیدن 50 درصد جا خورد و رنگش عوض شد. با صدای شکآلودی پرسید: «مارک لولهها چیه؟»
مرد کوتاهقد یک لحظه از جستوجوی فضا دست برداشت. به سمت پیمانکار برگشت و گفت: «لولهها مستقیم از شرکت حبیبی میان. جنس یک بازارن. من بازاریابی میکنم، به همین خاطر ارزون در میان.»
شش ماه و چهار ساعت بعد!
جواد که فضولیاش گل کرده است، پیش سعید میرود و میگوید: «اون مرد کوتاهه! راننده رو میگم، اسمش چیه؟»
سعید اخمهایش را در هم فرو میبرد و میگوید: «چطور؟»
- هیچی. به نظرم آشنا میاد؟
- اسمش جباره! لولهفروشی داره. صبحا میاد کارخونه، عصرا میره مغازه خودش. شاید اونجا دیده باشیش!
- آره. چند وقت پیش سر ساختمون دیدمش. اومده بود لوله می فروخت.
سعید با شنیدن حرفهای جواد قیافهاش تغییر میکند و به فکر فرو میرود. بعد از مدتی به جواد میگوید: «برو از اونجا چای بیار یه خستگی درکن. درسته روز اولته و باید جور بکشی ولی نه اینقدر!»
سعید چایی میریزد و به جواد میدهد و از او میخواهد درباره خودش و تجربههای کارش بگوید. هر چه جواد بیشتر میگوید، سعید بیشتر در خود فرو میرود!
جواد که حالت سعید را میبیند، به او میگوید: «چیزی شده، چرا ناراحتی؟»
سعید از آن آدمهایی است که آلو در دهانش خیس نمیخورد. با حالتی دوگانه میگوید: «یه چی بهت میگم، به کسی نگو! جبار، همان راننده کوتاه قد، از کارخونه لوله میبرد، ارزونتر می فروخت. اصلاً مغازه نداشت. اولش آه نداشت با ناله سودا کنه. سلطانیِ انباردار وقتی فهمید، حسابی حالشو گرفت. ولی مردونگی کرد و به کس دیگهای نگفت! تو هم نگو ... قرار شده ذرهذره بیاد پولش رو پس بده.»
جواد که جواب فضولیاش را گرفته است، بعد از صرف چای، با هزار سؤال و گمان، مشغول چیدن وسایل در ردیفهای 23 تا 51 میشود.