شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست1

  فایلهای مرتبط
بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست1

به ابتدای سالن طبقه دوم که وارد شدم، راهرو پر بود از دانش‌آموزانی که بدون توجه به زنگ کلاس، هنوز با دوستان خود گرم صحبت بودند. با دیدن من برخی از آنان به‌سرعت از دوستانشان جدا شدند و به سمت یکی از کلاس‌ها دویدند. شک نداشتم اینجا همان کلاس من است. تا مدت‌ها همکارانم فکر می‌کردند خیلی باهوشم که در همان روزهای ابتدایی سال، دقیقاً محل کلاس‌هایم را بلدم. غافل از اینکه این دانش‌آموزان بودند که با دویدن خود به سمت کلاس، راهنمای من می‌شدند و من به دنبال آن‌ها وارد کلاس می‌شدم.

همه بر پا شدند. چند ثانیه بدون اینکه اجازه نشستن به آن‌ها بدهم، از پسِ غباری که سراسر کلاس را فرا گرفته بود، چهره‌های تک‌تکشان را از نظر گذراندم. کمی بعد، با دست اجازه نشستن به آن‌ها دادم. از آنجا که تنها دبیر تاریخ مدرسه بودم، مرا به چهره می‌شناختند. بعد از نوشتن نام خداوند روی تابلو، نام خودم را نیز نوشتم و خودم را معرفی کردم. به آن‌ها گفتم: من دبیر تاریخ شما هستم، ولی نیامده‌ام که فقط تاریخ به شما درس بدهم. همچنین، به آن‌ها گفتم که معنی این جمله مرا آخر سال درک می‌کنند. از آنان هم خواستم به نوبت خود را معرفی کنند. این کار دو حسن داشت: اول اینکه تلفظ درست فامیلی آنان را یاد می‌گرفتم و دیگر اینکه مجالی کوتاه برای آشنایی بیشتر من با آنان بود، چرا که نحوه معرفی‌کردن هر کسی معرف شخصیت اوست.

بعد از معارفه، نوبت کتاب درسی بود که باید به‌صورت اجمالی معرفی می‌شد. از طرف دیگر، آشنایی با قوانین کلاس و شیوه پرسش و انتظارات هم بسیار ضروری بود. جلسه آغازین با معارفه به اتمام رسید.

در همان ابتدای سال، من و تمام همکارانم در مورد این کلاس متوجه یک نکته مهم شده بودیم. این مطلب محور اصلی حرف‌های معلمان این کلاس شده بود. در واقع کلاس پر بود از زباله‌هایی که دانش‌آموزان تولید می‌کردند. یکی از همکاران می‌گفت، الان که در کلاس بودم، همه را دعوا کردم و گفتم خجالت نمی‌کشید کلاس به این کثیفی دارید؟ یکی دیگر پیشنهاد می‌داد باید نمره انضباط آن‌ها را کم کرد. ظاهراً حتی با بیان نکات اخلاقی هم نمی‌شد آن‌ها را به حفظ پاکیزگی کلاس مقید کرد.

 

در این‌جور مواقع من فقط شنونده هستم؛ شنونده‌ای که با خود قرار گذاشته است بیشتر بشنود و بیشتر یاد بگیرد. البته اگر بعضی از دوستان من مثل خودم در کلاس راه می‌رفتند و از پشت سر دانش‌آموزان هم نیم‌نگاهی به کلاس می‌کردند، شاید همانند من به عمق ماجرا پی می‌بردند. زیر نیمکت‌ها پر بود از خوراکی‌های نصفه و نیمه بچه‌ها و پوست خوراکی‌هایی که بدون آشنایی با فنون پیشگویی هم می‌توانستی بگویی هر دانش‌آموزی چه خورده است؟ نمی‌دانم چرا اکثر ما آدم‌ها می‌خواهیم مشکل را خودمان و سریع هم حل کنیم. شاید اگر من هم تاریخ نخوانده بودم، چنان دیدگاهی داشتم. در حالی که حل برخی مشکلات را باید به زمان واگذار کرد. البته صبر زیادی می‌خواهد، ولی نتیجه می‌دهد. بی‌جهت نیست که خداوند به زمان سوگند خورده است.

ساعت کلاسی من زنگ آخر بود. زمان مناسبی برای پند و نصیحت‌کردن بچه‌ها نبود. وانگهی، من فراموش نمی‌کردم حرفه من معلمی است و فرسنگ‌ها با اندرز و نصیحت دیگران فاصله دارد. یک نکته مهم دیگر هم این بود که من معلم سی سال قبل نبودم؛ همان‌طور که دانش‌آموزان من هم دانش‌‌آموزان سی سال قبل نبودند. آن زمان شاید معلم می‌توانست با نصیحت و ذکر حدیث بسیاری از مشکلات کلاس خود را حل کند، اما دانش‌آموز امروز برای هر کار منطقی و غیرمنطقی خود هزاران دلیل دارد. هزاران ادله می‌خواهد. باید با او مستدل صحبت کرد و یاد داد. شاید من باید از نقش اصلی خودم به‌عنوان معلم، که الگودهی است، نهایت بهره را برای حل این مشکل می‌‌بردم.

در همان هفته‌های اول همه دانش‌آموزانم شیوه کار مرا فهمیده بودند. کلاس کاملاً مشارکتی اداره می‌شد و گاه در حین قدم‌زدن توضیحاتی درباره درس می‌دادم تا اشراف بیشتری بر کلاس داشته باشم. یادم هست، آن روز هم حول موضوعی صحبت می‌کردیم و همه به نوبت نظر می‌دادند. حین جمع‌بندی مطالب دانش‌آموزان، به‌آرامی زیپ کیفم را باز کردم. یک دستکش یک‌بارمصرف را که هنوز به یمن وجود کرونا در کیف هر یک از ما وجود داشت، به همراه یک پلاستیک درآوردم. در همان حال قدم‌زدن و صحبت‌کردن، گاهی خم می‌شدم و زباله‌ای را از روی زمین بر‌می‌داشتم و درون کیسه می‌انداختم. سکوت قابل درکی کلاس را فرا گرفته بود. می‌فهمیدم آن‌ها به هم نگاه می‌کنند و با چشم‌های خود با یکدیگر صحبت می‌کنند. اما همچنان جدی درس را ادامه می‌دادم. گاهی با همان پلاستیک زباله می‌ایستادم و اهمیت مطلب را گوشزد می‌کردم و می‌گفتم فلان صفحه سؤال مهمی در این باره دارد. زیر مطلب را خط بکشید.

آن‌ها در چند جلسه اول مرا شناخته بودند. مطمئن بودند قصد اهانت به آن‌ها را ندارم. بدون ذره‌ای توهین به آن‌ها، فقط به دو کار معطوف شده بودم؛ درس کتاب‌ دادن و درس زندگی دادن. مطلب را جمع‌بندی و تکلیف جلسه آینده را مشخص کردم و آرام پلاستیک را کنار سطل زباله کلاس گذاشتم. یکی گفت، خانم، این کار شما ما را بسیار شرمنده کرد. با لبخند نرمی گفتم: خدا نکند. دیدم گل‌های زیبایی در این کلاس وجود دارند، حیفم آمد زباله را در کنار این همه زیبایی ببینم. زباله باعث شده بود این زیبایی دیده نشود.

زنگ پایانی به صدا درآمد و این آخرین مرتبه‌ای بود که کلاس را آن‌طور کثیف و نامرتب ‌دیدم.

 

 

پی‌نوشت

1. بخشی از سروده فاضل نظری

 


۱۷۵
کلیدواژه (keyword): رشد معلم، تجربه نگاری، بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست، سهیلا نعیمی
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.