آتش بازی با گرگها
۱۴۰۲/۰۸/۰۱
اوایل خدمتم در روستای کانیسرخ از توابع آموزشوپرورش زیویه در استان کردستان، واقع در منطقه اوباتو، سردترین و مرتفعترین دشت ایران، بودم. غروب روز پنجشنبه، اواخر دیماه سال 138٠، در راه برگشت به محل خدمتم، من و سه نفر دیگر سوار یک پیکان بودیم. وقتی به ورودی راه روستا رسیدیم، از دور سه گرگ را دیدیم. یکی از آنها کمی کوچکتر و توله بود. میدانستم گرگها زمانی که با تولههای خود هستند، خطرناکتر میشوند. قلبم بهشدت میزد و پاهایم روی کف ماشین بند نمیشد. آشکارا میلرزیدم. یکجور دلشوره شدیدی مثل زمانی که نوجوان بودم و گاهی در اواخر شب گروهکهای ضدانقلاب در پشت کوه مشرف به روستای محل زندگیمان کمین میکردند و به پاسگاه انتظامی روستا و بخشداری شلیک میکردند به من دست داد. آن شبها برای درامانماندن از تیرهای احتمالی ناشی از تیراندازی آن گروهکها مجبور بودیم گاهی تا صبح گوشهایمان را ببندیم و پشت دیوارها پنهان شویم تا از ترکشها و کمانه تیرها در امان باشیم.
در ورودی جاده مشرف به روستا، راننده ماشین را نگه داشت. گرگها شروع به فرار کردند و خیلی دور شدند. مرا در همان ورودی که نزدیک دو کیلومتر تا روستا فاصله داشت، پیاده کرد. راننده و دیگر سرنشینان به من گفتند نگران نباشم و ترسی نداشته باشم و مسافت باقیمانده را پیاده بروم.
منطقه سردسیر بود و برف زیادی باریده بود. متأسفانه راهداری مسیر دو کیلومتری جاده اصلی تا روستا را برفروبی نکرده بود و سواری پیکان نمیتوانست به روستا بیاید. آنها راه خود را بهطرف روستای گورباباعلی در پیش گرفتند و راننده به من اطمینان داد که گرگها دیگر برنخواهند گشت. با ترس و لرز پیاده شدم و راه روستای کانیسرخ را در پیش گرفتم. اما رفتن سواری همان و برگشتن گرگها همان. دو پا داشتم، دو پای دیگر قرض گرفتم و با تمام سرعت بهطرف روستا رفتم تا قبل از رسیدن گرگها به روستا برسم. گرگها با دیدن فرار من که تنها بودم، از راه میانبر شروع کرده بودند به دویدن بهطرف من و داشتند نزدیک و نزدیکتر میشدند.
آنوقتها تلفن همراه و وسایل ارتباطی امروزی نبودند. من از ترس رسیدن گرگها خستهتر و قدمهایم کندتر و کوتاهتر شده بود. چندصد متری تا روستا مانده بود که احساس کردم گرگها واقعاً دارند به من میرسند. به ناگاه فکری به نظرم رسید. راه خود را به جای رفتن بهطرف روستا، بهطرف تیرهای سیمانی برق که کابلهای برق را به روستا انتقال میدادند کج کردم. خود را به یک تیر برق رساندم و از پلههای روی آن که برای بالا رفتن سیمبانان تعبیه شده بود، بالا رفتم. سه پله 8٠ سانتیمتری را با تمام تلاش بالا رفتم. زیر پای خود چند گرگ گرسنه را دیدم که با سر و صدا و پرش سعی میکردند از تیر برق بالا بیایند یا حداقل پای مرا گاز بگیرند.
بسیار ترسیده بودم و میلرزیدم. دستهایم از شدت سرما بیحس شده بودند. داشتم از تیر برق میافتادم. شهادتین را خواندم و خود را به خدا سپردم. چند ترقه و کپسول کوچک انفجاری داشتم که صدای مهیبی دارد. برای تعطیلات نوروز در کیف خود نگه داشته بودم. با هر زحمتی بود، آنها را با فندکی که در جیب داشتم آتش زدم. با دست چپ خود را به تیر برق چسبانده بودم. یک ترقه و یک کپسول را آتش زدم و پایین انداختم. منفجر شدند. گرگها کمی عقب رفتند و ترسیدند، ولی چند متر دورتر از تیر برق منتظر ماندند. آنجا را ترک نمیکردند.
مردم روستا با شنیدن صدای انفجار ترقه و کپسول انفجاری متوجه من و حمله گرگها شده بودند و با تمام سرعت با سگها و چوبهای خود بهطرف من آمده بودند. گرگها با دیدن و شنیدن سر و صدای مردم و سگهای آنان پا به فرار گذاشتند و از آنجا دور شدند. چند ثانیه بعد از فرار گرگها، از شدت سرما و بیحسی دستهایم، بیاختیار و بیهوش از تیر برق روی برفها پایین افتادم. مردم روستا بهسرعت خود را به من رساندند و با کمک و لطف الهی مرا از مرگ حتمی نجات دادند.
۲۴۲
کلیدواژه (keyword):
رشد معلم، خاطره، آتش بازي با گرگ ها، انور بیگی