برگزیده مسابقه خاطره نویسی رشد مدیریت مدرسه
همیشه اولینها برای آدم بهیادماندنیاند. کم هستند آدمهایی که از اولینها به خوشی یاد نکنند. انگار هرکس برای اولینهایش یک قصه جدا دارد؛ داستانی که هیچوقت بین بقیه خاطرات ریز و درشت گم نمیشود. برای من که همیشه اینطور بوده است. حتی بعضی از اولینها بوهایشان هم در مشامم هنوز آشناست. انگار یک عطر یکتا و متفاوت بوده است، یا یک رنگ خاص ...
چند سالی از اولین تجربه معلمشدنم میگذرد. در این مدتزمان کم، خیلی از اولینها را تجربه کردهام که هیچوقت فراموششان نخواهم کرد. وقتی برای اولین بار وارد کلاس شدم و دانشآموزان تمامقد از جا بلند شدند و سلام دادند، دست و پایم شروع به لرزیدن کرد. دخترک جوان و ناپختهای بودم که با دیدن میز و نیمکتهای چوبی، یاد خاطرات نوجوانیاش افتاده بود و دوست داشت هنوز هم شیطنت کند، اما حالا معلم شده بود و آنطرف میز، مقابل سی جفت چشم کنجکاو ایستاده بود و همه به دهان او چشم دوخته بودند! سعی کردم در لحظه همه آنچه را طی سالهای دانشجویی خوانده بودم در ذهنم مرور کنم تا خدایینکرده در اولین برخورد اشتباهی نکنم. اما انگار آنچه خوانده بودم و آنچه در واقعیت میدیدم، زمین تا آسمان با هم فرق داشتند.
معلمبودن کار آسانی نبود. به خودم قول داده بودم، حالا که پای تخته میایستم و دفتر نمره را در دست میگیرم، هیچوقت نگذارم ترس و نگرانی از دیررسیدن به مدرسه، ننوشتن تکلیفهای روزانه، کمشدن نمره مستمر و حتی غیبت و مدرسهنرفتن، بین من و شاگردانم فاصله بیندازد.
الگویم معلمهایی بودند که در طول سالهای تحصیلم، هیچکدام به خاطر درسی که میدادند توی ذهن من نماندهاند، بلکه به خاطر شخصیتشان، نوع تعاملی که با ما داشتند و راههایی حاشیهای که کنار درسشان باز میکردند، برایم ماندگار شدهاند.
اعتقادم این بود که معلم اگر معلم باشد، اگر تربیت بلد باشد و آدمشناس باشد، کاری میکند که درسنخوانهای ته کلاسش بهترین آدمها بشوند. آن ته کلاسیها و بچهشیطانها و شلوغهای مدرسه شاید همانهایی هستند که قرار است فردا بعضی کلیشههای غلط جامعه را بشکنند و یادمان بیاورند که راه موفقیت فقط از دانشگاه نمیگذرد.
و من از همان روز اول تدریس، برعکس خیلی از معلمهای دیگر، توجهم به انتهای کلاس خیلی بیشتر از دیگران بود. اما همان ته کلاسنشینها، روز اول هرچه گفتم، با من مخالفت کردند و جوری رفتار کردند که بهاصطلاح خودشان من را ضایع کنند! خبر نداشتند من خودم از همان دانشآموزهای ته کلاسنشین بودهام که امروز معلم شدهام.
تا مدتها همه دغدغهام این بود که چطور با اینها رفتار کنم که هم نظم کلاس را بر هم نزنند و هم درس را بهخوبی متوجه شوند. واقعاً کار آسانی نبود.
یک روز یکی از همان بچههای پرهیاهوی بهاصطلاح لژنشین ته کلاس، از جایش بلند شد و برای پرسیدن سؤالی کنار میزم ایستاد. همینطور که داشت سؤال میپرسید، نگاهش کردم و گفتم عینکت را در بیاور. کمی مکث کرد و با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، نگاهم کرد. عینکش را درآورد و به دستم داد! همینطور که به حرفش گوش میدادم، دستمالی از کیفم درآوردم و عینکش را برایش تمیز کردم و تحویلش دادم. گفتم، حالا بهتر میتوانی ببینی.
سکوت عجیبی بر کلاس حکمفرما شد. همه تعجب کردند! شاید چون فکر میکردند وظیفه من نیست که شیشه عینکش را برایش تمیز کنم! اما نمیدانستند که هیچکس بهتر از معلم نمیتواند شیشه عینکشان را برایشان تمیز کند! و این فقط وظیفه معلم است که حواسش به کثیفی شیشه عینکشان باشد!
خودکارم را برداشتم و در پاسخ به نگاههای کنجکاوشان، روی کاغذی که زیر دستم بود، با لحن خودمانی نوشتم: «همهچیز بستگی به همین داره، به عینکت! به عینکی که اختیار داری انتخابش کنی. میتونی با عینکت دنبال حقیقت باشی، یا میتونی دنبال رؤیا و خیال و توهم باشی.
میتونی بگی من به همین زندگی و دلخوشیهای موقتش راضیام، یا بگی دنبال خوشیهای اصیل و همیشگیام و بهخاطر بهدستآوردنشون هر سختیای رو تحمل میکنم.
میتونی ته کلاس بنشینی و همه فکر و ذکرت اذیتکردن معلمت باشه، یا بدون اینکه صندلیت رو عوض کنی، به همه ثابت کنی از آن ته هم میشه مثل نیمکتاولیها زرنگ بود!
میتونی برات مهم نباشه و با همه غباری که روی عینکت هست، دنیا رو ببینی، یا نه، وقت بذاری و تمیزش کنی، تا دنیا رو بهتر ببینی.
میتوانی فقط یک رنگ رو ببینی، یا تمام رنگها رو ببینی. زشت و زیبا رو با هم دیدن درسته. خوبی و بدی رو با هم شناختن درسته. اگر فقط مثبت ببینی یا فقط منفی ببینی، باختهای!»
متن را که نوشتم، از همان دانشآموز خواستم با صدای بلند آن را بخواند. نمیدانم شنیدنش چقدر برایشان تأثیرگذار بود، اما از آن به بعد ته کلاسیها شدند بهترینهای کلاسم.
و کار معلم چه میتواند باشد، جز اینکه در میان این همه آلودگی و زشتی که جلوی چشم بچهها را گرفته است، در میان این همه تبعیضهای اشتباه بهوجودآمده و برچسبزدنهای نادرست، عینک روی چشم دانشآموزان را تمیز کند و به آنها اجازه دهد قشنگیهای زندگی و تواناییهایشان را ببینند!
کاش معلمها بدانند، همه دانشآموزها شبیه یکدیگر نیستند و برای رشد و تربیت هر یک از آنها باید با توجه به تواناییها و روحیاتشان از روش خاص همان فرد استفاده کنند.
وقتی دانشآموزی سر کلاس دینی نقاشی میکشد، سر درس ریاضی گوشه کتابش شعر مینویسد، زنگ فیزیک داستان میخواند، وقت زیستشناسی در کنار دفترش خط تمرین میکند، به جای گوشدادن به فرمولهای شیمی، روی گوشه کتاب پویانمایی درست میکند، میشود گوشش را گرفت و از کلاس پرتش کرد بیرون و کاغذ و دفترش را پاره کرد و سرش فریاد زد که: گوش نمیکنی، بدبخت میشوی، پشت آزمون سراسری میمانی، انگل اجتماع میشوی و خانوادهات را بیآبرو میکنی!
میشود یک کار دیگر هم کرد. آهستهآهسته کنارش رفت و نگاهش کرد و وقتی سرش را بالا آورد، آرام گفت: حواست پرت حرفهای من و بچهها و بحثهای کتاب نشود، کارت را بکن، هاشور بزن و کلمه انتخاب کن و سیاهمشق بنویس!
با کدام استدلال میتوان اثبات کرد محتوای این کتاب مهمتر از نقاشی اوست؟ چطور میشود مطمئن بود حفظکردن فرمولهای ریاضی و فیزیک و شیمی سرنوشتسازتر از حرکت نرم نقاشیها در گوشه یک کتاب است، وقتی پویانماییای چندثانیهای را ساختهاند؟
از کجا معلوم خواندن علوم و زمینشناسی آینده بهتری را برای بچهها رقم بزند، تا تمرین نوشتن ترکیبهای چشمنواز خوشنویسی؟
کسی چه میداند، شاید یک روز نسلهای بعد از ما مدرسهها را «کارخانه رونویسی آدمها» نبینند و بگذارند بچهها نرم و آزاد و دلخواه رشد کنند!
۱۳۶
کلیدواژه (keyword):
رشد مدیریت مدرسه، خاطره، لژنشین ها، زهره ربیعی