برگزیده مسابقه خاطره نویسی رشد مدیریت مدرسه
کارهای مدیر مدرسه ما خیلی عجیب بود. بنده خدا زیاد زحمت میکشید، اما بعضی کارهایش را هم به نظرم باید روی خوششانسی ایشان گذاشت. مثلاً بدون برنامهریزی قبلی اردویی را ترتیب میداد و این با اصل اولیه مدیریت، یعنی «برنامهریزی»، مغایرت داشت.
مدرسه ما آن زمان مدرسه نمونه مردمی حضرت زهرا (س) بود که در کوچه یک شهید صدوقی (زنبیل آباد) قرار داشت. بهعنوان مدرسه نمونه، فعالیتهای فوقبرنامه زیادی داشتیم؛ از جمله اردوهای تشویقی برای بچهها به مقصد تهران و پارک ارم یا محلات.
بعدازظهر یکی از روزهای اردیبهشت 1376، اواخر زنگ آخر بود. آقای نظری، مدیر مدرسه، رو به من کرد و بیمقدمه گفت: «میخواهی بچههای چهارم و پنجم را ببریم محلات؟!»
شانههایم را بالا انداختم و گفتم: «نمیدانم. بد هم نیست. بچهها محلات نرفتهاند.»
آقای نظری گفت: «پس سریع یک رضایتنامه بنویس.»
گفتم: «برای کِی؟»
گفت: «فردا»
فوری یک برگه سفید را خطکشی کردم و یک متن رضایتنامه را در سه قسمت نوشتم. آقای نظری خودش رفت تا رونوشت (کپی) بگیرد. به من گفت: «نزدیک زنگ است. به رانندههای سرویس بگو یکی دو دقیقه صبر کنند تا من رضایتنامهها را تکثیر کنم و تحویل بدهم.»
رضایتنامهها را خود آقای نظری تحویل داد. بچهها با چند دقیقه تأخیر بهسوی منزل حرکت کردند.
وقتی مدرسه خالی از دانشآموز شد، گفت: «خب، حالا چی میخواهیم؟!»
گفتم: «خیلی چیزها. مثلاً ماشین، مجوز، غذا و...»
گوشی تلفن را برداشت و همزمان از دفتر تلفن شمارهای پیدا کرد. تماس گرفت. مکالمهاش کوتاه بود:
«سلام داش ابوالقاسم! فردا میخواهیم بچهها را ببریم محلات. میآیی؟ خب پس ساعت 7 جلوی مدرسه باش. راستی، یک راننده دیگر هم بیاور.»
گوشی را قطع کرد. من با کمال تعجب نگاه میکردم. گویی راننده در منزل منتظر نشسته بود تا آقای نظری خوششانس به او زنگ بزند. بعد با پدر یکی از دانشآموزان که آشپزخانه داشت تماس گرفت و سفارش غذا داد. به خدمتگزار سفارش کرد صبح بیاید و فرشینه (موکت) و بقیه لوازم را آماده کند.
گفتم: «معلمها چی؟ میآیند؟»
گفت: «بله!»
گفتم: «مگر کلاس غیرموظف ندارند. شاید نتوانند بیایند.»
گفت: «نه! همان موقع که رضایتنامهها را میدادم، به آنها گفتهام و میآیند.»
گفتم: «راستی مجوز اداره را چه میکنی؟»
گفت: «تا شما بچهها را سوار اتوبوس کنید، من از اداره مجوز را گرفتهام.»
فردا صبح اتوبوسها بهموقع آمدند. با کمک همکاران رضایتنامهها را جمع و بچهها را سوار اتوبوس کردیم. آقای نظری با مجوز آمد. به اردو رفتیم. همهچیز بهخوبی و خوشی گذشت. سر موقع به مدرسه برگشتیم و اولیا هم تشکر کردند و رفتند!
یکی دو روز بعد با یکی از معاونان صحبت کردم. گفتم: «درسته که اردو رفتیم و خیلی هم خوب برگزار شد، اما اینقدر بیبرنامه که نمیشود کار کرد!» او هم گفته مرا تأیید کرد و گفت: «بله. خوبه با او (مدیر) صحبت کنیم.»
همان روز بعد از رفتن بچهها و زمانی که در دفتر مدرسه از هر دری صحبت میکردیم، بحث اردو را پیش کشیدم و گفتم: «بهتر است کارهایی مثل اردو را با برنامهریزی انجام دهیم.»
آقای نظری هم انگار منتظر این حرف بود، گفت: «عالیه. میخواهید برای بچههای پایههای اول و دوم و سوم شما برنامهریزی کنید و آنها را به محلات ببرید. طفلکیها آنها هم دوست دارند اردوی محلات بروند.»
نیمنگاهی به دیگر همکار معاون کردم. او هم با تکان دادن سر، رضایت خودش را اعلام کرد.
گفتم: «پس با اجازه شما شروع میکنیم.»
فردا جلسهای سرپایی با معاون داشتیم. گفتم: «باید اردویی برگزار کنیم که در خاطر همه بماند و این بار با برنامهریزی انجام خواهد شد!»
مجوز را از اداره گرفتیم. رضایتنامهها را چند روز زودتر به بچهها دادیم. با سه اتوبوس هماهنگ کردیم. روز قبل از اردو با بچهها در نمازخانه جلسه توجیهی گذاشتم. با زبان کودکانه همهچیز را برایشان توضیح دادم که چه کارهایی باید بکنند و چه کاری نکنند. چه بیاورند و ... . حتی معلوم کردم هر کدام در کدام صندلی با دوستانشان قرار میگیرند.
همهچیز عالی پیش میرفت. به شوخی به آقای نظری گفتم: «پس مدرسه را به شما میسپاریم!»
آن هفته هم بعدازظهری بودیم و درست دو هفته از اردوی بچههای چهارم و پنجم میگذشت. قرار شد صبح روز بعد ساعت 7 بچهها در مدرسه باشند.
صبح زود و حدود ساعت 6 به مدرسه آمدم. با کمال تعجب دیدم چند دختر در حیاط هستند. خانم محسنی، مدیر نوبت مخالف هم، به اتفاق معاون پرورشیشان آنجا بودند. به ما گفت: «شما هم اردو دارید.»
گفتم: «بله.»
گفت: «بچههای ما هم قرار است با معاونها و معلمها بروند تهران، باغوحش و پارک ارم.»
من هم گفتم: «ما هم میرویم محلات.»
همانطور که قرار گذاشته بودیم، معلمها بچهها را منظم و سوار اتوبوس کردند. اولیها در یک اتوبوس، دومیها در اتوبوس دیگر و سومیها هم در یک اتوبوس.
من هم به سؤال اولیا جواب میدادم و گفتم: «برنامهریزی کردهایم و انشاءالله شما ساعت 7 بعدازظهر مدرسه باشید.»
وقتی اولیا رفتند، توی حیاط من بودم و آقای حیدری معلم کلاس. گفتم: «برویم سوار اتوبوس شویم.»
از در مدرسه که خارج و وارد کوچه شدیم، دیدیم دو اتوبوس دم در است که دخترها در حال سوارشدن به آن بودند. گفتم: «اتوبوس ما کو؟» یکی از رانندهها گفت: «رفتند!»
به آقای حیدری گفتم: «حتماً رفتهاند سروته کنند و میآیند. چند دقیقه گذشت و خبری نشد.
با کمی نگرانی به آقای حیدری گفتم: «نکند که ...» بلافاصله به داخل دفتر مدرسه آمدم و به خانم محسنی گفتم: «اجازه هست ...» و تلفن را برداشتم و به آشپزخانه زنگ زدم. آقای محمدی آشپز گفت: «هنوز کسی برای بردن غذا نیامده است.» خیالم راحت شد و گفتم: «ما الان میآییم. اگر اتوبوسها آمدند، بگویید صبر کنند تا ما برسیم.»
یکی از اولیا هنوز نرفته بود. پرسید: «چی شده؟ شما را جا گذاشتهاند؟»
گفتم: «نه! میخواهیم برویم تا آشپزخانه و غذا را بگیریم.» او هم لطف کرد و ما را تا پمپبنزین جاده اصفهان (صفاشهر) رساند. چنددقیقهای صبر کردیم، اما از اتوبوس خبری نشد. از آنجا دوباره به مدرسه زنگ زدم. خانم محسنی خندید و گفت: «چی شده؟ جاتون گذاشتهاند؟!» گفتم: «نه! حتماً رفتهاند تا از اتوبوسرانی مجوز بگیرند!» خداحافظی کردم. دیگر باورمان شده بود که اتوبوسها رفتهاند و ما را جا گذاشتهاند.
قابلمه عدسپلو را با ظرفهای یکبارمصرف گرفتم و عقب یک وانت گذاشتیم. من جلو نشستم و آقای حیدری عقب نشست تا مراقب غذاها باشد. خیلی نگران بودم. در راه اصلاً نتوانستم حرف بزنم! واقعاً بغض گلویم را گرفته بود. وقتی به آبگرم رسیدیم و اتوبوسها را دیدم، انگار دنیا را به من دادهاند، خیلی خوشحال شدم.
وانت ایستاد و پیاده شدیم. حالا معلمان که متوجه حضور ما شده بودند، شروع کردند به خندیدن. نمیتوانستند جلوی خودشان را بگیرند. من هم کمکم آرام شدم و گفتم: «چی شد!»
گفتند: «ما دَم دَرِ مدرسه بودیم. یکمرتبه دیدیم که اتوبوس جلویی حرکت کرد. ما هم فکر کردیم شما در آن اتوبوس هستید. نزدیکی دودهک (نزدیک آبگرم محلات) اتوبوس جلویی ایستاد و رانندهاش گفت: «آقا، این بچهها خیلی سر و صدا میکنند.» سؤال کردیم: «مگر آقای سالم و آقای حیدری با شما نیستند؟» گفت: «نه!» گفتیم: «پس چرا حرکت کردی؟» گفت: «راننده اتوبوس دخترانه به من گفت برو جلو. من هم آمدم ته کوچه دور بزنم، دیدم اتوبوس شما هم پشت سر من آمد. فکر کردم باید بروم ...»
این خاطره طنز را بارها در کلاسهای ضمن خدمت و دانشگاه تعریف کردهام که گاهی اوقات با برنامهریزی هم همه برنامهها به هم میخورند.
۱۵۵
کلیدواژه (keyword):
رشد مدیریت مدرسه، خاطره، یکهویی اردو، ابوالفضل سالم