خانوادهی آقای خوشحال در روستای شادرود زندگی میکنند.
مادر آقای خوشحال، سه سال پیش، از شادرود به شهر برجستان، پیش پسر دیگرش جلال رفته بود. پسرش زندگی در شهر را برای مادر راحتتر میدانست چون شهر امکانات و پزشکان بیشتری داشت. خانوادهی آقای خوشحال، روز جمعه ۱۳ مهرماه، مهمان منزل عموجلال بودند. مادربزرگ ضعیف و بیحال شده بود. شادی و پویا یاد روزهایی افتادند که مادربزرگ در حیاط خانه در شادرود، با مرغوخروسها سرگرم بود و حال خوبی داشت. در آن موقع بود که پویا تصمیم گرفت قهرمان قصّهی ما شود و مادربزرگ را به روستا برگردانَد. از قضا، پویا امسال به پایهی ششم رفته بود و درس نخست فصل اوّل کتاب تفکّر و پژوهش را یاد گرفته بود. او در حالی که به خودش افتخار میکرد، جدول صفحهی 18 این کتاب را در برگهای کشید و آن را پر کرد.
- کاربران گرامی؛ برای مشاهده متن کامل این مطلب به فایل PDF پایین همین صفحه مراجعه فرمایید.