باران که باریدن گرفت، معلوم بود تا برسم به دفتر مجله خیس آب میشوم. دست بلند کردم برای تاکسی.
روی صندلی عقب نشستم؛ در کنار پسر ۱۷ یا ۱۸ سالهای که سرش با گوشی گرم بود. حواسم رفت پی گفتوگوی راننده و مسافری که کنار راننده نشسته بود.
داشت از تعطیلیهای مدرسهها و قطعی برق و گاز میگفت و داد و بیداد میکرد: «شما خبر ندارید! یکی از اقوام بنده تو وزارت نفت کار میکنه. خیلی بخوربخور میکنن. به خاطر همین سوخت نداریم.»
پسرک همانطور که با گوشی بازی میکرد، تک خندهای زد و گفت: «شما همهتون نفت خوارید یا فقط اون فامیلتون نفتهای ما رو میخوره؟!»
مسافر چشم غرهای به پسرک رفت و دوباره گفت: «یکی از رفقامونم که تو اداره برق کار میکنه، میگه اینجا کلی رشوه میدن و میگیرن، شماها خبر ندارید. به خاطر همینه برقا رو قطع میکنن.»
دوباره پسرک با نیش باز بلند گفت: «رفقاتون برقا رو قطع میکنن تاریک بشه که رشوه بگیرن، یا وقتی رشوه میگیرن برقا رو قطع میکنن که شاعرانه بشه؟»
مسافر که حسابی از حرفهای پسرک ناخوش احوال به نظر میرسید، خواست جو را عوض کند، زیر لب گفت: «بچه هم بچههای قدیم!»
یکباره دستاندازی غافلگیرمان کرد و ماشین به شدت بالا و پایین شد.
مسافر دوباره به صدا در آمد و گفت: «بله دیگه، این همه مالیات میگیرن، اما هیچی به هیچی. خیابونا این همه دستانداز داره!»
پسرک که کلاهش را برداشته بود و در حال مرتبکردن موهایش بود گفت: «آره، ما یکی از فامیلامون خارجه. میگه اونا با مالیات مردم روی ماشینا نرمانداز نصب میکنن...»
و خودش به حرف خودش خندید. من و راننده تاکسی هم از خنده پسر به خنده افتادیم.
مسافر گفت: «حالا بخندید، اما اصلاً به خاطر همیناست که مردم از دین هم زده شدن. نگاه کن به جووونا ...»
پسرک با قیافهای بامزه شانهای بالا انــداخت و با خنده بریدهبریده گفت: «ای بابا!... خاطرات فامیــلاتون تموم شد گیر دادید به ما جـــوونا!... خب چرا باید از فامیلا و دوست و رفقای شما بـدی ببینیم، اونوقت از دین بدمون بیاد آخه؟!»
مسافر که انتظار این برخورد را نداشت، حرف پسرک به مذاقش خوش نیامد. خواست پیاده شود که پسرک همانطور که دوباره سر در گوشی داشت گفت: «میشه فامیلاتون رو از دولت جمع کنید، بلکه همه چی روبهراه بشه؟»