دوشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۴

مقالات

دختر همسایه

  فایلهای مرتبط
دختر همسایه

چشمک می‌زند، چشمک می‌زند، اما کمی بعد می‌میرد!

از آسمان رو می‌گیرد و خیره به من می‌پرسد: «چرا این همه ستاره هر شب به دنیا می‌آیند و بعد هنوز صبح نشده، می‌میرند؟!

می‌گویم: «ستاره‌ها میرا نیستند، فقط وقتی خورشید طلوع می‌کند، دیگر دیده نمی‌شوند؛ تا دوباره شب شود، بلکه دیده شوند.»

وسط حرفم می‌پرد: «الان که هنوز صبح نشده! نگاه کن، هنوز خیلی مانده! هنوز هوا خیلی‌خیلی تاریک است!»

و من لبخند بر لب به افق چشم می‌دوزم. او نمی‌داند همین تاریکی محض نشانه‌ طلوع خورشید است. فقط باید حواسمان باشد که گاهی خیلی زود دیر می‌شود. آفتاب که می‌آید، دیگر بساط ستاره‌ها جمع می‌شود. شاید عقب می‌روند، شاید سر تعظیم فرود می‌آورند، شاید از خود بی‌خود می‌شوند، شاید... خنکای نسیم سحر را که حس می‌کنم تکانی به خودم می‌دهم. می‌گویم: «پاشو تا آفتاب طلوع نکرده، برویم به نمازمان برسیم. بعد از طلوع دیگر اگر ده رکعت هم بخوانیم، نمازمان قضاست.»

حتماً فکر کرده‌اید نشسته‌ام کنار دریا و با یک نفر باحال‌تر از خودم در حال اختلاطم؟ واقعاً چنین فکری کرده‌اید؟!

نه بابا این‌قدرا هم آن روی فیلسوفم عود نکرده. دختر همسایه در شرف ازدواج است و قرار بود بعضی از کارهای جهیزیه را مادر بنده انجام بدهند که راضیه خانم، با این پا‌درد و کمردرد و... کمتر اذیت شوند. مادر بنده هم که استاد انجام کارها در دقیقه‌ نود هستند، این همه‌وقت گذاشته‌اند و همین امشب که قرار است فردا صبح جهیزیه را به خانه‌ همسر دختر همسایه ببرند، یادشان آمده، سبزی قورمه سرخ نکرده‌اند، لوبیا سبز خرد نکرده‌اند، قند نشکسته‌اند و... من نمی‌دانم این چه مدل جهیزیه‌دادن است!

خلاصه شب‌زنده‌داری کردیم با کل خانواده. بنده مسئول شکستن قندها بودم، چون مامان معتقد است باید کله‌قند عروس را در خانه بشکنیم، نه اینکه قند خردشده بخریم. خلاصه الان ساعت پنج صبح است و بنده داشتم با مورچه‌ای که بدوبدو آمده بود از قندهای خردشده نصیبی ببرد، گفت‌وگوی فلسفی می‌کردم. به نظرم خیلی خوب داشت گوش می‌داد.

اصلاً من این روی فیلسوف رشد جوانم را خیلی دوست دارم؛ خیلی متین و باوقار است. با آن روی کولی وجودم داشتم دادوبیداد می‌کردم: «دختر همسایه به ما چه ربطی دارد!...» که یک‌دفعه مادرم کاسه و کوزه‌ام را جمع کرد و گفت: «اصلاً نخواستم کمک بدهی، خودم تنهایی همه را خرد می‌کنم! نمی‌فهمی ما آدمیم، چهارپا نیستیم که بخوریم و کیف کنیم؟! آدم‌ها با کنار هم بودنشان شناخته می‌شوند! همسایه حرمت دارد ...»

به‌غلط کردن افتادم و کاسه و کوزه را پس گرفتم. مثل یک فیلسوف سربه‌زیر به شکستن قندها ادامه دادم که دیدم مورچه‌ قندببر سروکله‌اش پیدا شد...

چشمک می‌زند، چشمک می‌زند، اما ...

 

 

۳۸
کلیدواژه (keyword): رشد جوان، حرف آخر، دختر همسایه، الهام مقیسه
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.