دوشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۴

مقالات

قدر معلم در ادبیات فارسی

  فایلهای مرتبط
قدر معلم در ادبیات فارسی
در فرهنگ ایرانی‌اسلامی و به‌تبع آن در تاریخ ادبیات فارسی، نمونه‌های بسیاری از شعر و نثر می‌توان سراغ گرفت که در آن‌ها به بزرگداشت معلم و پاسداشت جایگاه او پرداخته شده است. مسلّم است، قصد نداریم در این یادداشت کوتاه تمامی این نمونه‌ها را جمع‌آوری کنیم و طبیعی است که این امر امکان‌پذیر نیست. اما به چند نمونه از این آثار، به‌عنوان مشتی نمونه خروار، اشاره خواهیم کرد که از قضا نمونه‌های به نسبت مشهوری نیز محسوب می‌شوند. آثاری از این دست از فرهنگ ایرانی‌اسلامی برخاسته‌ و از آموزه‌های دینی نیز متأثّرند. چنانکه حدیث مشهور حضرت علی (ع) را همه شنیده‌ایم که فرموده‌اند: «مَن علّمنی حرفاً فقد صیّرنی عبداً»: هر کس حرفی به من بیاموزد، مرا بنده خودش کرده است.

نخست قطعه‌ای از سعدی را با یکدیگر می‌خوانیم که هر چند در آن از لفظ معلم یا مترادف‌هایش مانند آموزگار سخنی به میان نیامده است، اما می‌توانیم آن را درباره برتری جایگاه معلم بدانیم. سعدی می‌فرماید:

صاحبدلی به مدرسه آمد ز خانقاه

بشکست عهد صحبت اهل طریق را

گفتم میان عالم و عارف چه فرق بود

تا اختیار کردی از آن این فریق را؟

گفت آن گلیم خویش به در می‌کشد ز موج

وین جهد می‌کند که بگیرد غریق را

در این قطعه، سخن از شخصی به میان آمده است که از خانقاه و طی طریق عرفانی و سیر و سلوک شخصی فاصله گرفته و به سوی مدرسه و علم آمده است و سپس در پاسخ اینکه چرا مدرسه را بر خانقاه برگزیده است، پاسخ می‌دهد که عارف فقط گلیم خودش را از آب بیرون می‌کشد و در حال نجات خود از دریای جهل است، ولیکن عالم و معلم در تلاش است به دیگران چیزی بیاموزد. این یعنی می‌کوشد دست غریق را بگیرد و او را نجات دهد. یعنی معلم نه تنها خود را نجات داده است، بلکه می‌کوشد دیگران را نیز از غرق‌شدن نجات دهد و به این طریق برای دیگری مفید واقع می‌شود.

سعدی در حکایتی در پاسداشت جایگاه معلم قطعه‌ای سروده است و در آن جایگاه معلم را به‌نحوی از جایگاه پدر نیز برتر می‌داند و می‌گوید «جور استاد به ز مهر پدر»:

پادشاهی پسر به مکتب داد لوح سیمینش در کنار نهاد

بر سر لوح او نبشته به زر جور استاد به ز مهر پدر

در واقع، اگر بخواهیم دقیق‌تر بیان کنیم، منظور سعدی این است که برای پیشرفت و همواره بهتر و بهترشدن، تحمل جور استاد از مواجهه با مهر و عطوفت پدرانه مفیدتر است.

در باب اهمیت معلم و استاد در هر کاری، شاعران بسیاری بارها به موضوع وجوب داشتن راهنما و استاد اشاره کرده‌اند. از ناصرخسرو که فرمود:

نشنوده‌ای که چند بپرسیده ‌است پیغمبر خدای بحیرا را؟

والا نگشت هیچ کس و عالِم نادیده مر معلم والا را

ناصرخسرو می‌گوید: همان‌طور که حتی بزرگی چون پیامبر اکرم (ص) معلمی مانند بحیرا داشته است و در نوجوانی سؤال‌هایش را از او می‌پرسیده است، به همان صورت هیچ‌کس بدون اینکه معلمی را ببیند و از او بیاموزد، نمی‌تواند به مراحل بالا و جایگاه علمی والا دست بیابد. همین معنا در دو بیت مشهور (که تبدیل به ضرب‌المثل نیز شده) آمده است که شاعر آن مشخص نیست:

هیچ‌کس از پیش خود چیزی نشد

هیچ آهن خنجر تیزی نشد

هیچ شاگردی نشد استادکار

تا که شاگرد شکرریزی نشد

ملک‌الشعرای بهار در یکی از اشعارش نظام جهان را بر علم مبتنی می‌داند و داشتن معلم را در دستیابی به علم واجب قلمداد کرده است. از دید او، دانشجو برای دانشورشدن باید مدت زمان زیادی را به خدمت استاد بپردازد:

علم باید تا جهان گیرد نظام

کار باید تا جهان چون زر شود

فکر دیگر باید و مردی دگر

تا که اوضاع جهان دیگر شود

خدمت استاد باید دیرگاه

تا که دانشجوی دانشور شود

اما یکی از معروف‌ترین شعرهایی که در پاسداشت جایگاه معلم و استاد سروده شده، شعری است از ایرج میرزا، شاعر دوره مشروطه، که در آن از استاد خویش به تمجید و تکریم یاد کرده و نکته جالب و مهمی را در پایان آن آورده است. می‌گوید: استاد چندین چیز را به من آموخت، جز یک نکته که آن را ناگفته فروگذاشت و آن نکته این بود که من چگونه قدر او را بدانم و او را بزرگ بدارم؟ در واقع، در این توضیح نیز نوعی بزرگداشت استاد نهفته است؛ به این شکل که استاد آن‌قدر طبع بزرگ و بخشنده‌ای دارد که قصدش فقط آموختن علم است و در پی تکریم و تمجید نیست. یعنی او بدون هیچ چشمداشتی به شاگردان می‌آموزد و در پی این نیست که شاگردان از او تشکر کنند. در واقع، به این روش یک صفت مثبت دیگر را نیز برای استاد خود برشمرده و آن منیع‌الطبعی و خلق و خوی بزرگ و ارزشمند اوست:

گفت استاد مبر درس از یاد

یاد باد آنچه به من گفت استاد

یاد باد آن که مرا یاد آموخت

آدمی نان خورَد از دولت یاد

هیچ یادم نرود این معنی

که مرا مادر من نادان زاد

پدرم نیز چو استادم دید

گشت از تربیت من آزاد

پس مرا منت از استاد بُوَد

که به تعلیم من اُستاد اِستاد

هر چه می‌دانست آموخت مرا

غیر یک اصل که ناگفته نهاد

قدر استاد نکو دانستن

حیف! اُستاد به من یاد نداد

گر بمردست، روانش پر نور!

ور بُوَد زنده خدا یارش باد!

این یادداشت را با شعری از نجمه امامی، شاعر معاصر، به پایان می‌بریم که از زبان معلم سروده شده است:

من معلم هستم

زندگی پشت نگاهم جاری‌است

سرزمین کلمات، تحت فرمان من است

قاصدک‌های لبانم هر روز سبزه نام خدا را به جهان می‌بخشد

من معلم هستم

گرچه بر گونه من سرخی سیلی صد درد درخشش دارد

آخرین دغدغه‌هایم این است:

نکند حرف مرا هیچ کس امروز نفهمید اصلاً؟

نکند حرفی ماند؟

نکند مجهولی روی رخساره تن‌سوخته تخته‌سیاه جا مانده ا‌ست؟

من معلم هستم

هر شب از آینه‌ها می‌پرسم:

به کدامین شیوه وسعت یاد خدا را بکشانم به کلاس؟

بچه‌ها را ببرم تا لب دریاچه عشق؟

غرق دریای تفکر بکنم؟

با تبسم یا اخم؟

با یکی بود و نبود زیر یک طاق کبود؟

یا کلاغی که به خانه نرسید

قصّه‌گویی بکنم؟

تک به تک یا با جمع

بدوم یا آرام؟

من معلم هستم

نیمکت‌ها نفس گرم قدم‌های مرا می‌فهمند

بال‌های قلم و تخته‌سیاه، رمز پرواز مرا می‌دانند

سیب‌ها دست مرا می‌خوانند

من معلم هستم

درد فهمیدن و فهماندن و مفهوم‌شدن، همگی مال من است

من معلم هستم

۴۷
کلیدواژه (keyword): رشد معلم، ادبیات و طنز، قدر معلم در ادبیات فارسی، فاطمه حسینی فرد
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.