یکشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۴

مقالات

معلم زندگی

معلم زندگی

سلام خانم/ آقای معلم. وقتی وارد کلاستان شدم، که تازه می‌گفتند قرار است خواندن و نوشتن یاد بگیرم. وقتی که تازه از خانه بیرون آمده بودم و به خانه دومی پا گذاشته بودم؛ کلاس اول. بابت همه چیز نگران بودم. بیش از همه، از اینکه نمی‌دانستم چه اتفاقی در انتظارم است!

 طولی نکشید که دلسوزی و مهربانی شما نگرانی‌ها را از یادم برد و غرق در آموزش‌ها و بازی‌هایتان شدم.

هنوز تصویر میز تنیسی که وسط کلاس گذاشتید و همه صندلی‌هایمان را دورتادور کلاس چیدیم و تا آخر سال با بازی‌های متعدد، تمام حروف الفبا را روی این میز تنیس یاد گرفتیم، در ذهنم هست. از همه شیرین‌تر، آدم‌برفی‌ای که روی میز ساختیم و همگی کنار آن عکس شدیم!

کمی که بزرگ‌تر شدم و پایه اول تمام شد، تابستان از خستگی درس‌های زیادی که خوانده بودم، دوست داشتم به عمد اسم عنوان‌بندی (تیتراژ)های تلویزیونی را غلط‌غلوط بخوانم، یا شاید هم می‌خواستم به خودم ثابت کنم هنوز قابلیت قبلی خودم، یعنی بی‌سوادی، را حفظ کرده‌ام! اما شدنی نبود. شما مرا باسواد کرده بودید.

پایه دوم که پیشتان آمدم، سریع رفتم میز آخر کلاس نشستم، چون می‌خواستم مثلاً خاص‌تر از بچه‌هایی به نظر بیایم که روی ردیف اول دعوا می‌کردند. اما بر خلاف تصورم، آنجا بوفه نبود برای بچه‌های درس‌نخوان! آن‌قدر کاردستی‌های متعدد با ورق کاغذی ساده و تاکردن‌های پشت سر هم به ما یاد دادید که هیچ‌کس دلش نمی‌آمد حواسش سر کلاس نباشد. دیگر آن‌قدر در خواندن و نوشتن حرفه‌ای شده بودیم که شما زبان دومی هم به ما آموزش دادید؛ زبان شیرین زرگری!

مشغول زرگری صحبت‌کردن و قورباغه کاغذی درست‌کردن بودیم که نفهمیدیم کی سر کلاس سوم نشستیم و داشتیم با شما جدول‌ضرب تمرین می‌کردیم. چقدر حرصتان دادیم و شما همچنان صبور بودید و یکی‌یکی با ما چهار هفت ‌تا و سه نه تا تمرین می‌کردید. یادتان هست وقتی را که کیف پولتان را بیرون آوردید و شروع کردید درس زندگی دادن به دانش‌آموزان پایه سومی‌تان؟ و گفتید، اینکه چقدر پول داشته باشیم مهم نیست، مهم قناعت‌کردن و چطور خرج‌کردن است. حواستان باشد، خیلی هم پول نقد جیبتان نگذارید! حالا که ضرب هم یاد گرفتید، بهتر می‌توانید حساب و کتاب کنید پول‌توجیبی‌هاتون رو.

از درس زندگی شما بود که اصرار کردیم برای ما هم کیف پول بخرند. مدام پول‌های داخلش را نگاه می‌کردیم و ضرب و تقسیم می‌کردیم که پایه چهارمی شدیم. بزرگ‌تر شدیم و شما پیاده‌روی بعد از نماز صبح و سحرخیزبودن را به ما آموختید. هرروز صبح که سرویس مدرسه می‌رسید، جلوی مدرسه شما را می‌دیدیم که از پیاده‌روی برمی‌گردید و داخل مدرسه می‌آیید. پایه‌پنجمی هم که شدیم، باز حواستان به سلامتمان بود. داخل حیاط مدرسه، قبل از کلاس، می‌دویدیم. در کل حواس شما به خیلی چیزها بود که ما چطور بار بیاییم و چه چیزهایی بیاموزیم. هر وقت برای امتحانات اضطراب می‌گرفتیم، با چهره آرامتان، نصف مشکل را حل می‌کردید. نیمه بقیه را هم با هم داخل حیاط می‌دویدیم؛ شما هم پا به پای ما. همین موقع بود که عاشق تاریخ و ادبیات شدیم. به خاطر اینکه تاریخ و ادبیات را با عشق درس می‌دادید.

از همان موقع تا حالا هر وقت داخل کلاس و کارگاه می‌نشینم، حس و حالم همان حس و حال ابتدای پایه اول است؛ همان وقتی که یخم باز شد و خانه دوم را با همه وجود درک کردم. اینجا خانه دوم بود و شما هم معلمی که مثل پدر و مادری دلسوز برای ما وقت می‌گذاشتید. حواستان به زندگی و آینده‌مان بود. حتی وقتی دعوا می‌کردید هم داشتید برای خوشبختی‌مان حرص می‌خوردید. این حرص‌خوردن را از رگ گردن بیرون‌زده‌تان و چشم‌هایتان می‌شد فهمید. این حس فقط یک حس معلمانه است.

حالا زیر سایه شما بزرگ‌تر شده‌ام و شما هم به پای من موی سفید کرده‌اید و عمرتان را پای من و دوستانم گذاشته‌اید. قدر دانستن این همه محبت غیرممکن است، برای همین یک جمله را از من قبول کنید: خیلی دوستت دارم معلم زندگی من!

 

۳۱
کلیدواژه (keyword): رشد هنرجو، بدانگاه، معلم زندگی، علی مؤمنی
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.