حُسنا دو تا عروسک داشت: مامانعروسک و بچّهعروسک! یک روز بچّهعروسک داشت با دست کثیف غذا میخورد. مامانعروسک اخمهایش را در هم کشید. بچّهعروسک گفت: «خب مگه چیه؟ از حسنا یاد گرفتم!»
مامانعروسک اخمهایش را بیشتر در هم کشید. حُسنا داشت به آنها نگاه میکرد. ناگهان با صدای بلند گفت: «من قول میدهم دیگر دستهایم را بشویم. مامانعروسک! بچّهات را دعوا نکن.»
مامانعروسک و بچّهعروسک هر دو لبخند زدند.