جمعه ۱۳ تیر ۱۴۰۴

مقالات

چه حکمتی است که از آغاز، نگاه من به سرانجام است

  فایلهای مرتبط
چه حکمتی است که از آغاز، نگاه من به سرانجام است

از حدود پانزده سالگی تا هفده هجده سالگی یک بازی یواشکی داشتم. نمی‌دونم بقیه آدم‌ها هم این بازی یواشکی را دارند یا نه. یک آینه بزرگ قدی در خانه قدیمی داشتیم. یک چارپایه می‌گذاشتم جلوی آینه و می‌نشستم گفتارهایی  را که از فیلم‌ها حفظ کرده بودم، چیزهایی را که شنیده بودم و دوست داشتم تمرینشان کنم، دعواهای خودم با خودم، دلداری‌های خودم با خودم، همه را می‌گفتم و حامد توی آینه می‌شنید.

من کاشف یک حامد بودم توی آینه. حامدی که زل می‌زدم توی چشم‌هایش. به جوش‌های جوانی و نوجوانی‌اش گیر می‌دادم. به ترس‌هایش، به علاقه‌هایش، به آرزوهایش فکر می‌کردم. نقدش می‌کردم و گاهی دعوایمان می‌شد. گاهی فکر می‌کردم نمی‌شود که نمی‌شود.

ولی حامد توی آینه نظر دیگری داشت. من باید خودم را می‌شناختم. باید خودم را کشف می‌کردم. باید فانوس به دست می‌گرفتم و کوچه به کوچه شهر روحم را قدم می‌زدم. همین کار را کردم. خودم را توی کتاب‌ها و فیلم‌ها و نوشته‌ها پیدا کردم.

من اهل کلمه بودم. کلمه باید به کارم می‌آمد. کلمه باید دستم را می‌گرفت.

نوجوان هفده هجده ساله در ابتدای اتوبان زندگی ایستاده بود و می‌ترسید؛ از گردنه‌ها، از پیچ‌ها، از کوه‌ها، از برف‌گیربودن جاده، از بارندگی، از ریزش کوه.

هفده هجده سالگی‌ام از همه این‌ها می‌ترسید، ولی نمی‌شد ایستاد و منتظر ماند. هواشناسی و راهداری مسیر زندگی همیشه جواب‌گو نیست. یک جاهایی همان ترسش است که لذت‌بخش است. یک جاهایی همین بی‌هوا‌رفتن و بدون بلد و نشان و نقشه رفتن است که کیف می‌دهد.

کشف لذتی دارد که با هیچ چیزی نمی‌شود مقایسه‌اش کرد. خودت را باید بشناسی. باید تکه‌تکه آینه‌های وجودت را‌، کاشی‌های وجودت را پیدا کنی. کشف کنی و به یک نقشه راه برسی. بعد این آینه‌ها و کاشی‌ها را کنار هم بچینی‌. یک قرص زیبای رعنا از محراب وجودت را طراحی کنی و به نمایش بگذاری.

تا جایی حوالی ۳۰ سالگی حق نداری بگویی همینی است که هست. همینی است که هست یعنی شاخه‌هایم سفت شده‌اند. یعنی عضله‌هایم دیگر کار نمی‌کنند. یعنی هزار تا روغن‌کاری هم به پیچ و مهره‌هایم بزنی، دیگر نمی‌تواند تغییر کند؛ دیگر نمی‌توانم تغییر شکل بدهم.

همینی است که هست یعنی اینکه من جا زده‌ام، ایستاده‌ام و خبری از دیگرشدن نیست.

همینی است که هست را حتی ۷۰ ساله‌ها هم نباید بگویند. آدم‌های زیادی را می‌شناسم که بعد از ۴۰ سال سیگارکشیدن تصمیم می‌گیرند کنارش بگذارند. آدم‌های زیادی را می‌شناسم که در ۶۰ سالگی تصمیم گرفته‌اند یادگیری زدن یک ساز، یک ورزش، یا یک زبان را آغاز کنند و الان استادند و شاگرد دارند.

من و تو وارث خرد، روشنی و درک هستیم. ما خودمان را که بشناسیم، راحت‌تر می‌توانیم جهان اطرافمان را دریابیم. انسان معاصر انسان تنهاییست. چرا؟ چون فضای مجازی، چون رنگارنگی دنیا و سر و صداهای اطرافش باعث شده‌اند از خودش فاصله بگیرد. به صداهای توی کله‌اش فکر نکند، گوش ندهد، جواب ندهد، و همین قصه را غمگین می‌کند. انسان معاصر تنهاست چون خودش را نمی‌شناسد.

 

 

۳
کلیدواژه (keyword): رشد جوان، مدرسه آگاهی،حامد عسگری
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.