جرقه یک انقلاب کوچک
شبی که خاور خانم از روی مهماننوازی بالکن خانهاش را در اختیار مسافری قرار داد که باران او را مستأصل کرده بود، شاید فکرش را نمیکرد که این بالکن و این مهماننوازی شروع یک قصه طولانی باشد! همهچیز از یک درخواست ساده شروع شد. خاورخانم از همسایهها خواست خانههای خالی خود را به مسافران اجاره دهند. برخی با تردید نگاهش کردند، اما او مصمم بود. همراه با همسرش، بالکن قدیمی خانهشان را گسترش دادند تا جای بیشتری برای مهمانان داشته باشد. زیر همان بالکن، اتاقکی ساختند که بهزودی پر از صدای خندههای مسافران شد. جهیزیه ساده او از سینیهای مسی تا فرشهای دستباف، به وسایل پذیرایی تبدیل شدند. حتی رب آلوچه و سبزیهای کوهی زنان روستا، کنار سفرههای رنگین جای گرفتند و به نمادی از مهماننوازی تبدیل شدند.
همسایهها کمکم از پشت پنجرهها بیرون آمدند. یکی حیاطش را چادر زد و دیگری اتاق زیرشیروانی را آماده پذیرایی کرد. روستای سرولات که روزی تنها صدای خشخش برگها در آن شنیده میشد، حالا میزبان گروهگروه مسافران بود. خاورخانم اما در این حد توقف نکرد. او خانهاش را به رستورانی کوچک تبدیل کرد؛ جایی که بوی دود کبابهای محلی، مسافران را از جاده به درون میکشید.
رستورانی با طعم اصالت
رستوران خاورخانم، برخلاف دیگر جاها، فهرست غذایی عجیبی دارد: مرغ شکمپر پر از گردو و آلوچه، کبابترش با رب انار محلی، میرزاقاسمی دودی با سیر تازه کوهی، باقلاقاتق پختهشده در دیگهای مسی. او میگفت: «غذای ما خاطرهساز (نوستالژی) دل مردم شمال است. اینجا جای کباب کوبیده و چلوخورشهای تکراری نیست!»
حتی ظرفهایش هم قدیمی بودند: قابلمههای سفالی و کاسههایی چوبی که گویی از خاطرات مادربزرگها قرض گرفته شده بودند.
با اینحال، همهچیز بینقص نبود. بیست درصد مشتریان از سفتبودن گوشت یا تغییر طعم سبزیها در پاییز گله میکردند. خاورخانم اما با لبخند پاسخ میداد: «طبیعت فصلها را میپذیریم. سبزی بهار پر از عطر باران است و پاییز تلختر. این تفاوت را باید چشید!»
روزهای سخت و تصمیمهای بزرگ
وقتی قیمت گوشت چهار برابر شد، خاورخانم به جای افزایش قیمتها، سودش را کم کرد. غذایی را که سازمان گردشگری قیمت آن را پنجاهوپنج هزار تومان تعیین کرده بود، او پنجاههزار تومان میفروخت. همسرش نگران بود، اما او مصر بود: «سود کم، فروش زیاد. اینجا یک رستوران تجملی نیست، خانه دوم مردم است!» حتی روزهایی که مشتریان به پانصد نفر میرسیدند، خودش سحرگاه به بازارهای چابکسر و رامسر میرفت تا مواد اولیه را بهشخصه انتخاب کند. میگفت: «کیفیت را نمیتوان به دیگری سپرد.»
زنانی که کوهها را جابهجا کردند
چهل نفر از این روستا و اطراف آن، بیشترشان زن، در رستوران کار میکردند. پنجشنبهها و جمعهها که ازدحام مسافران بیشتر میشد، زنان روستا با چادرهای محلی و دستپخت بینظیرشان، به کمک میآمدند. خاورخانم باور داشت قدرت زنان روستا میتواند کوه را هم بلند کند. او و همسرش حتی ناهار را با کارگران میخوردند و برای ریختن چای، خودشان سماور را میآوردند. «کارگران خانواده ما هستند. اینجا فاصله کارفرما و کارگر بیمعناست.»
بالکنی روبهدریا، رو به دنیا
مهمترین جاذبه رستوران، بالکن چوبیِ بزرگی بود که روبهدریای خزر قد میکشید. مسافران خارجی، از آمریکاییها تا گردشگرهای عربی، پشت میزهای رنگارنگ مینشستند و با صدای موجها، طعم غذاهای محلی را قورت میدادند. بسیاری از آنها پس از تماشای مستندی در تلویزیون ایران، مسیر خود را به سرولات کج میکردند. خاورخانم با افتخار میگفت: «گاهی یک گردشگری از چوپان پیری که گوسفندانش را میچراند، نشانی اینجا را میپرسد و میآید. این یعنی روستای ما زنده است!»
فلسفهای بهسادگی یک دانه برنج
وقتی از او پرسیدند راز موفقیتش چیست، پاسخش ساده بود: «خواستن توانستن است. حتی از سنگ رودخانه هم میتوان پول درآورد!» او به روستاییانی که با وامهای کلان رستورانهای تجملی زده و ورشکست شده بودند، گوشزد میکرد: «از کوچک شروع کنید. خدا به عشق و پشتکار پاداش میدهد.»
امروز رستوران خاورخانم نه فقط یک محل کسبوکار، که نمادی از امید است. او ثابت کرد، حتی در روستایی دورافتاده و با سادهترین امکانات، میتوان جهانی ساخت که در آن طعم غذاها از عشق میآید. سود از احترام کمتر است و موفقیت محصول توکل و تلاشی است که هیچگاه خواب ندارد.