سه شنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۴

مقالات

خانم معلم ستاره‌ای

خانم معلم ستاره‌ای

لیلا به امّ‌خالد گفت: «نمی‌شود خورشید را مستقیم نگاه کنی امّ‌خالد. باید یواشکی از لای انگشت‌هایت نگاه کنی تا نور توی چشم‌هایت نزند.»

امّ‌خالد گفت: «عجب! حالا بنویس ذلک الکتاب ... . این‌شکلی... .»

لیلا گفت: «امّ‌خالد! من شب‌ها توی حیاط دراز می‌کشم و وسط ستاره‌ها شکل‌هایی پیدا می‌کنم.»

امّ‌خالد نفس عمیقی کشید و گفت: «نمی‌نویسی؟» بعد بلند شد و گفت: «من دیگر می‌روم... . فقط... مامانت کجاست لیلا؟» لب و لوچه‌ی لیلا آویزان شد. لیلا آسیاب‌ گوشه‌ی حیاط را نشان داد. بعد هم سرش را پایین انداخت و با خودش گفت: «فکر نکنم ام‌ّخالد دیگر بیـاید. مامان حتمـاً خیلـی ناراحت می‌شود.»

تازه به مدینه آمده بودند و مامانِ لیلا بعد از دو سه معلّم، ام‌ّخالد را به‌سختی راضی کرده بود که به لیلا قرآن یاد بدهد. امّا او هم مثل بقیّه...!

لیلا رفت توی حیاط. مامان گفت: «حالا چطوری خواندن و نوشتن یاد بگیری؟»

لیلا گفت: «آخر مامان... ام‌ّخالد از حرف‌های ستاره‌ای خوشش نمی‌آمد. امّا من آسمان را دوست دارم.»

مامان گفت: «آسمان بی‌آسمان! باید خواندن و نوشتن یاد بگیری لیلا.»

نزدیک وقت نماز، مامان چادر سر کرد و به لیلا گفت: «دنبالم بیا» لیلا روسری‌اش را سر کرد و لِی‌لِی‌کنان دنبال مامان رفت. کمی جلوتر یکهو گفت: «مامان! ماه! ماه را نگاه کن. شکل یک لبخند کَجَکی است!» و ریزریز خندید.

مامان و لیلا وارد مسجد شدند.

خاله‌‏فضّه، با صورت سبزه و لبخند نَمَکینش، به دیوار تکیه داده بود. چند تا بچّه این طرف و آن طرف می‌دویدند و صدای خنده‌شان توی فضا می‌پیچید.

مامان نشست کنار خاله‏فضّه و شروع کردند با هم پچ‌پچ‌کردن.

خاله فضّه لبخندی زد و به لیلا گفت: «بیا برویم پیش سیّده‌زینب(س).»

مامان آن‌طرف را نشان داد و گفت:«آن دختر، سیّده‌زینب(س) است.»

لیلا پرسید: «دارد درس می‌خواند؟»

خاله فضّه گفت: «نه خاله. دارد درس می‌دهد.»

لیلا با تعجّب گفت: «به بزرگ‏ترها؟»

خاله فضّه لبخندی زد و گفت: «آدم که پدربزرگش نبی خدا(ص) و پدرش علی(ع) باشد، همین می‌شود دیگر.»

جلو رفتند و کنار بقیّه نشستند. سیّده‌زینب(س) نگاهشان کرد و لبخند زد.

لیلا به سیّده‌زینب(س) خیره شده بود؛ او هم‌سنّ و سال خودش بود.

یک نفر به سیّده‌زینب(س) گفت: «برای آخر درس، یک صفحه از قرآن را با صدای قشنگ خودتان می‌خوانید سیّده؟»

سیّده‌زینب(س) لبـخنـدی زد و شروع کرد.

«بسم الله الرحمن الرحیم. و السماء و الطارق... و ما ادراک ما الطارق ... و النجم الثاقب ... قسم به آسمان و کوبندگان شب... و تو چه نمی‌دانی کوبندگان شب چه هستند؟ ستارگان درخشان ...»

لیلا یکهو از جا پرید و به مامان گفت: «می‌دانستی توی قرآن هم چیزهای ستاره‌ای هست؟»

مامان خاله فضّه را نگاه کرد و هر دو ریزریز خندید.

لیلا کاغذ و مدادش را کنار سیّده‌زینب(س)گذاشت، قرآنش را نگاه کرد و ستاره‌ستاره نوشت: «و ... النجم ... الث... ثاقب»

 

 

۸۵
کلیدواژه (keyword): رشد دانش آموز، قصه، خانم معلم ستاره ای، ثنا ثقفی، کاردستی، ماندانا واحدی
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.