نقلنامه* اثری هنری است که در آن هنر نقّالی با هنر نمایشِ بیکلام ترکیب میشود. در نقلنامه به جای پردهی نقّالی، صحنهی نمایش وجود دارد. وقتی نقّال میخواهد به پردهی نقّالی اشاره کند، به صحنهی نمایش اشاره میکند و بازیگران، قسمت نقل شده را بدون کلام اجرا میکنند. در نقلنامه فقط نقّال اجازهی سخنگفتن دارد و سایر اعضا، نمایش را بدون کلام اجرا میکنند.
نقشها: نقّال، رستم، رخش، شیر، میش، اژدها
وسایل لازم: لباس مناسب هر نقش، شمشیر،گرز،تیر، کمان، یک تکه پارچه یا سفرهی آبیرنگ به عنوان چشمهی آب.
[نقّال در حالی که لباس نقّالی پوشیده و چوبدستی در دست دارد، با لبخند رو به تماشاگران ایستاده است.]
نقّال شروع میکند.
[مثل دکلمهخواندن (با لحن نقّالی)، دستها را حرکت میدهد]
به نام خداوند جان و خِرَد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
سلام بر شما عزیزان شاهنامهدوست. امروز میخوام براتون یکی از داستانهای معروف شاهنامه رو بگم. کدوم داستان؟ داستان هفتخان رستم.
دوستان عزیزم، هفتخان یکی از زیباترین بخشهای شاهنامه است؛ وقتی کیکاووس، پادشاه ایرانزمین، با تعدادی از پهلوانان ایرانی در چنگ دیوهای مازندران به فرماندهی دیو سفید گرفتار شد، رستم به سوی مازندران حرکت کرد تا اونها رو از بند دیو سفید نجات بده. پهلوان ایرانزمین برای نبرد با دشمن، سوار بر اسبش رخش، از زابلستان راهی مازندران شد.
[نقّال چوبدستی را چرخی میدهد و سپس آن را زیر بغلش میگیرد و محکم دستهایش را به هم میکوبد. با لحن نقّالی ادامه میدهد.]
و امّا خان اوّل؛ نبرد رخش با شیر
[همزمان با نقّالیِ نقّال، بازیگران نمایش، ماجرایی را که نقّال نقل میکند، بدون کلام اجرا میکنند.]
[نقّال با چوبدستی به صحنهی نمایش اشاره میکند. در هنگام نقّالی، دائم دست و چوبدستی را حرکت میدهد.با لحن نقّالی]
بله عزیزان من! رستم آنقدر تند رفت که هم خودش خسته شد و هم اسبش رخش. از اسب پایین پرید و در کناری به خواب رفت. غافل از اینکه اونجا بیشهی شیری بود درّنده و ترسناک. وقتی رستم در خواب عمیق بود، شیر به رخش حمله کرد.
[نقّال انگار بخواهد چوبدستی را روی چیزی بزند، آن را از بالا به پایین میآورد و ادامه میدهد.]
رخش شیههای کشید و دو تا دستش را بلند کرد و بر سر شیر کوبید و با دندان پشت شیر رو گاز گرفت و آنقدر توی سر شیر نگونبخت کوبید تا شیر از پا در اومد. رستم وقتی از خواب بیدار شد و شیر مُرده را دید، با ناراحتی رو به رخش کرد و گفت چرا با این شیر نیرومند جنگیدی؟
[نقّال چوبدستی را در هوا چرخی میدهد و با حالت آواز]
چو بیدار شد رستمِ تیز چنگ
جهان دید بر شیر، تاریک و تنگ
چنین گفت با رخش، کای هوشیار!
که گفتت که با شیر کن کارزار؟
[با لحن نقّالی] آخه با معرفت! اگر تو کشته میشدی من چهجوری این گرز و کمان و شمشیر رو تا مازندران میبردم؟
[بازیگران، صحنه را برای خان دوّم آماده میکنند. نقّال هنگام تغییر صحنه سکوت میکند.]
و امّا خان دوّم؛ گذر از بیابان سخت
[نقّال حین نقّالی با چوبدستی به صحنهی نمایش اشاره میکند و دست و چوبدستی را دائم حرکت میدهد.]
بله جانان من! صبح که شد، رستم سوار بر رخش به سمت مازندران به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا به یک بیابان خشک و بیآب و علف رسید. این بیابان جوری خشک و سوزان بود که اگه مرغ بیچارهای از اونجا میگذشت، به یک مرغ بریان خوشمزه تبدیل میشد. رستم تشنه و گرسنه بود. وقتی دید رخش از خودش تشنهتره، از اسب پیاده شد و تلوتلو خوران به راهش ادامه داد. به آسمون نگاهی کرد و شروع کرد با خدای خودش گفتوگو کردن:
[نقّال چوبدستی را در هوا چرخی میدهد. بعد دستهایش را رو به آسمان میگیرد و با حالت آواز]
چنین گفت کای داور دادگر
همه رنج و سختی تو آری به سر
ای خدایی که همهی اتّفاقات عالم در دست توست، میدونم فقط تو میتونی به فریادم برسی. میدونم اگر بخوای میتونی منو از این بیابان سخت نجات بدی. همونجوری که همیشه من رو از آسیبها نجات دادی تا بتونم کیکاووس و لشکر ایرانیان رو از دست اون دیو سفید بدجنس نجات بدم.
رستم همونطور که داشت با خدای خودش راز و نیاز میکرد، یکدفعه چشمش سیاهی رفت و محکم به زمین خورد.
[نقّال چوبدستی را در هوا چرخی میدهد و محکم بر زمین میاندازد و با حالت آواز]
تن پیلوارش چنان تفته شد
که از تشنگی سست و آشفته شد
بیفتاد رستم بر آن گرم خاک
زبان گشته از تشنگی چاکچاک
رستم که دیگه نای بلند شدن نداشت، یکدفعه صدای پایی شنید. آرومآروم چشماش رو باز کرد. با تعجّب فراوون دید که توی اون بیابون بیآب و علف یه میش داره به یه سمتی میره. رستم با خودش گفت: حتماً این میش توی این بیابون میدونه از کجا میشه آب پیدا کرد.
[نقّال چوبدستی را در هوا چرخی میدهد و دستش را به چانهاش میگیرد؛ مانند کسی که دارد فکر میکند و با حالت آواز]
از آن رفتن میش اندیشه خاست
به دل گفت کابشخور این کجاست؟
[با حالت نقّالی] رستم به هوای رسیدن به آب، دنبال میش راه افتاد تا بالاخره به یه چشمهی آب سرد و زلال رسید. او فهمید که خدا باز هم هواش رو داشته و یه بار دیگه از مرگ حتمی نجاتش داده. پس خوشحال دست دعا به آسمون بلند و شروع کرد به تشکّر از خدا. بعد خودش و رخش از آب چشمه خوردند و بدنشون رو توی چشمه شستند. رستم که خیلی خسته بود رفت که بخوابه ولی قبل از خواب به رخش گفت: نکنه وقتی من خوابم دوباره با شیر و دیو بجنگی.
اگر دشمنی به تو نزدیک شد حتماً من رو بیدار کن.
[نقّال چوبدستی را در هوا چرخی میدهد و با حالت آواز]
اگر دشمن آید، سوی من بپوی
تو با دیو و شیران مشو جنگجوی
[بازیگران، صحنه را برای خان سوّم آماده میکنند. نقّال هنگام تغییر صحنه سکوت میکند.]
و امّا خان سوّم؛ جنگ با اژدها
[با چوبدستی به صحنهی نمایش اشاره میکند و موقع نقّالی، دست و چوب دستی را دائم حرکت میدهد.]
بله دوستان من. رستم آرام خوابید و رخش هم مشغول چرا شد. غافل از اینکه این دشتِ آرام و بیسر و صدا خونهی یه اژدهای غول پیکر و خطرناکه. اژدها که به خونهش برگشت، دید که بله! یه سوار و یه اسب بدون اجازه وارد خونهش شدهان. خیلی عصبانی شد. فریادی کشید و به سمت رخش حمله کرد. رخش که اون اژدهای بزرگ و وحشتناک رو دید شیههای کشید و برای اینکه رستم رو از خواب بیدار کنه سُمش رو به زمین کوبید. رستم از خواب بیدار شد امّا ناگهان اژدها در تاریکی شب فرو رفت و ناپدید شد. رستم که از خواب خوشی بیدار شده بود، هرچی به اینور و اونور نگاه کرد، چیزی ندید.
با ناراحتی به رخش گفت:
چرا من رو الکی بیدار کردی؟ دیگه این کار رو نکن و دوباره خوابید. اژدها دوباره ظاهر شد. رخش که چارهای نداشت، باز هم شیههای کشید و سمش رو بر زمین کوبید تا رستم رو از این خطر بزرگ آگاه کنه. رستم بیدار شد امّا باز هم اژدها ناپدید شد. این بار رستم با عصبانیّت به رخش گفت اگر یه بار دیگه من رو الکی از خواب بیدار کنی سرت رو میبُرم و پیاده به مازندران میرم.
[نقّال چوبدستی را در هوا چرخی میدهد و مانند شمشیر زدن از راست به چپ حرکت میدهد و با حالت آواز]
گر اینبار سازی چنین رستخیز
سرت را ببُرَّم به شمشیر تیز
پیاده شوم سوی مازندران
کِشَم ببر و شمشیر و گرز گران
و دوباره خوابید. اژدها برای بار سوّم ظاهر شد.
[نقّال با چوبدستی به رستم و اژدها اشاره میکند]
رخش بین اژدهای نیرومند و رستم عصبانی در مانده بود. با خود میگفت چه کنم؟ چه نکنم؟ بالاخره تصمیم گرفت هر جوری که شده رستم رو بیدار کنه. پس چنان شیههی بلندی کشید و چنان سُمی بر زمین کوبید که زمین چاکچاک شد.
[نقّال چوبدستی را در هوا چرخی میدهد و آن را بر زمین میکوبد و با حالت آواز]
خروشید و جوشید و برکند خاک
ز نعلش زمین شد همه چاکچاک
رستم سرآسیمه از خواب پرید و اینبار به خواست خدا اژدها نتونست پنهان بشه و رستم اژدها رو دید و شمشیرش رو کشید و با نعرهای بلند به سمت اژدها حملهور شد.
[نقّال چوبدستی را به حالت شمشیر زدن حرکت میدهد]
رستم و اژدها با هم درگیر شدند. اژدها که خیلی قوی بود نزدیک بود رستم رو شکست بده که ناگهان رستم با تعجّب دید که رخش دندونهاشو توی کتف اژدها فرو کرده و مثل شیرِ خان اوّل پوست اژدها رو کَند.
[نقّال چوبدستی را به حالت فرو کردن در چیزی از بالا به پایین حرکت میدهد].
اژدها از درد فریاد بلندی کشید. رستم هم فرصت رو غنیمت شمرد و با شمشیر سر از تن اژدها جدا کرد.
[نقّال چوبدستی را در هوا چرخی میدهد و آن را محکم از راست به چپ مانند شمشیر زدن حرکت میدهد و با حالت آواز]
بِدَرّید کتفش به دندان چو شیر
بَرو خیره شد پهلوان دلیر
بزد تیغ و بنداخت از بر سرش
فرو ریخت چون رود، خون از بَرَش
رستم بعد از کشتن اژدها تنش رو توی چشمه شست و سوار بر رخش به سمت مازندران به راه افتاد.
[همهی بازیگران روی صحنه به صف میایستند.]
[نقّال با حالت نقّالی]
خب عزیزان جان! امیدوارم که تا اینجا از ماجراهای پر فراز و نشیب رستم دستان و اسب شجاعش رخش لذّت برده باشید. اگر میخواید بدونید که توی خانهای بعدی چه اتّفاقات عجیب و غریبی در انتظار رستم و رخش هست حتماً نقلنامهی بعدی ما رو هم ببینید.
به پایان آمد این دفتر
حکایت همچنان باقیست
خدا یارتان. دست حق نگهدارتان!
[همهی بازیگران و نقّال به تماشاگران ادای احترام میکنند.]
* واژهی نقلنامه را نویسندهی این متن ساخته است و در خارج از مجلّه وجود ندارد.