سه شنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۴

مقالات

نقل‌نامه هفت‌خان رستم

نقل‌نامه هفت‌خان رستم
برگرفته از داستان «هفت‌خان رستم» در شاهنامه فردوسی (کتاب فارسی ششم دبستان)

نقل‌نامه* اثری هنری است که در آن هنر نقّالی با هنر نمایشِ بی‏کلام ترکیب می‌شود. در نقل‌نامه به جای پرده‌ی نقّالی، صحنه‌ی نمایش وجود دارد. وقتی نقّال می‏خواهد به پرده‌ی نقّالی اشاره کند، به صحنه‌ی نمایش اشاره می‏کند و بازیگران، قسمت نقل ‌شده را بدون کلام اجرا می‏کنند. در نقل‌نامه فقط نقّال اجازه‌ی سخن‌گفتن دارد و سایر اعضا، نمایش را بدون کلام اجرا می‌‏کنند.
 

نقش‌‏ها: نقّال، رستم، رخش، شیر، میش، اژدها

وسایل لازم: لباس مناسب هر نقش، شمشیر،گرز،تیر، کمان، یک تکه پارچه یا سفره‌ی آبی‌رنگ به عنوان چشمه‌ی آب.
 

[نقّال در حالی که لباس نقّالی پوشیده و چوب‌دستی در دست دارد، با لبخند رو به تماشاگران ایستاده است.]

نقّال شروع می‌کند.

[مثل دکلمه‌خواندن (با لحن نقّالی)، دست‌ها را حرکت می‌دهد]

به نام خداوند جان و خِرَد

کزین برتر اندیشه برنگذرد

سلام بر شما عزیزان شاهنامه‌دوست. امروز می‏خوام براتون یکی از داستان‏های معروف شاهنامه رو بگم. کدوم داستان؟ داستان هفت‏خان رستم.

دوستان عزیزم، هفت‌‏خان یکی از زیباترین بخش‌‏های شاهنامه است؛ وقتی کیکاووس، پادشاه ایران‏‌زمین، با تعدادی از پهلوانان ایرانی در چنگ دیوهای مازندران به فرماندهی دیو ‏سفید گرفتار شد، رستم به سوی مازندران حرکت کرد تا اون‌ها رو از بند دیو‏ سفید نجات بده. پهلوان ایران‏‌زمین برای نبرد با دشمن، سوار بر اسبش رخش، از زابلستان راهی مازندران شد.

[نقّال چوب‌دستی را چرخی می‏دهد و سپس آن را زیر بغلش می‏‌گیرد و محکم دست‏‌هایش را به هم می‏‌کوبد. با لحن نقّالی ادامه می‌دهد.]

 

و امّا خان اوّل؛ نبرد رخش با شیر

[هم‌زمان با نقّالیِ نقّال، بازیگران نمایش، ماجرایی را که نقّال نقل می‌کند، بدون کلام اجرا می‏‌کنند.]

[نقّال با چوب‌دستی به صحنه‌ی نمایش اشاره می‏‌کند. در هنگام نقّالی، دائم دست و چوب‌دستی را حرکت می‏دهد.با لحن نقّالی]

بله عزیزان من! رستم آن‌قدر تند رفت که هم خودش خسته شد و هم اسبش رخش. از اسب پایین پرید و در کناری به خواب رفت. غافل از اینکه اونجا بیشه‌‏ی شیری بود درّنده و ترسناک. وقتی رستم در خواب عمیق بود، شیر به رخش حمله کرد.

[نقّال انگار بخواهد چوب‌دستی را روی چیزی بزند، آن را از بالا به پایین می‌آورد و ادامه می‌دهد.]

رخش شیهه‏‌ای کشید و دو تا دستش را بلند کرد و بر سر شیر کوبید و با دندان پشت شیر رو گاز گرفت و آن‌قدر توی سر شیر نگون‌بخت کوبید تا شیر از پا در اومد. رستم وقتی از خواب بیدار شد و شیر مُرده را دید، با ناراحتی رو به رخش کرد و گفت چرا با این شیر نیرومند جنگیدی؟

[نقّال چوب‏دستی را در هوا چرخی می‏دهد و با حالت آواز]

چو بیدار شد رستمِ تیز چنگ

جهان دید بر شیر، تاریک و تنگ

چنین گفت با رخش، کای هوشیار!

که گفتت که با شیر کن کارزار؟

[با لحن نقّالی] آخه با معرفت! اگر تو کشته می‏شدی من چه‌جوری این گرز و کمان و شمشیر رو تا مازندران می‏بردم؟

[بازیگران، صحنه را برای خان دوّم آماده می‏کنند. نقّال هنگام تغییر صحنه‌ سکوت می‏کند.]

 

و امّا خان دوّم؛ گذر از بیابان سخت

[نقّال حین نقّالی با چوب‌دستی به صحنه‌ی نمایش اشاره می‏کند و دست و چوب‌دستی را دائم حرکت می‏دهد.]

بله جانان من! صبح که شد، رستم سوار بر رخش به سمت مازندران به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا به یک بیابان خشک و بی‌آب و علف رسید. این بیابان جوری خشک و سوزان بود که اگه مرغ بیچاره‏ای از اونجا می‌گذشت، به یک مرغ بریان خوش‌مزه تبدیل می‏شد. رستم تشنه و گرسنه بود. وقتی دید رخش از خودش تشنه‏تره، از اسب پیاده شد و تلوتلو خوران به راهش ادامه داد. به آسمون نگاهی کرد و شروع کرد با خدای خودش گفت‌وگو کردن:

[نقّال چوب‏دستی را در هوا چرخی می‏دهد. بعد دست‌هایش را رو به آسمان می‌گیرد و با حالت آواز]

چنین گفت کای داور دادگر

همه رنج و سختی تو آری به سر

ای خدایی که همه‌ی اتّفاقات عالم در دست توست، می‏دونم فقط تو می‏تونی به فریادم برسی. می‏دونم اگر بخوای می‏تونی منو از این بیابان سخت نجات بدی. همون‌جوری که همیشه من رو از آسیب‏ها نجات دادی تا بتونم کیکاووس و لشکر ایرانیان رو از دست اون دیو ‏‏سفید بدجنس نجات بدم.

رستم همون‌طور که داشت با خدای خودش راز و نیاز می‌کرد، یک‌دفعه چشمش سیاهی رفت و محکم به زمین خورد.

[نقّال چوب‏دستی را در هوا چرخی می‏‌دهد و محکم بر زمین می‏‌اندازد و با حالت آواز]

تن پیلوارش چنان تفته شد

که از تشنگی سست و آشفته شد

بیفتاد رستم بر آن گرم خاک

زبان گشته از تشنگی چاک‌چاک

رستم که دیگه نای بلند شدن نداشت، یک‌دفعه صدای پایی شنید. آروم‌آروم چشماش رو باز کرد. با تعجّب فراوون دید که توی اون بیابون بی‌آب و علف یه میش داره به یه سمتی می‏ره. رستم با خودش گفت: حتماً این میش توی این بیابون می‏دونه از کجا می‏شه آب پیدا کرد.

[نقّال چوب‏دستی را در هوا چرخی می‏‌دهد و دستش را به چانه‏اش می‏گیرد؛ مانند کسی که دارد فکر می‏‌کند و با حالت آواز]

از آن رفتن میش اندیشه خاست

به دل گفت کابشخور این کجاست؟

[با حالت نقّالی] رستم به هوای رسیدن به آب، دنبال میش راه افتاد تا بالاخره به یه چشمه‌ی آب سرد و زلال رسید. او فهمید که خدا باز هم هواش رو داشته و یه بار دیگه از مرگ حتمی نجاتش داده. پس خوش‏حال دست دعا به آسمون بلند و شروع کرد به تشکّر از خدا. بعد خودش و رخش از آب چشمه خوردند و بدنشون رو توی چشمه شستند. رستم که خیلی خسته بود رفت که بخوابه ولی قبل از خواب به رخش گفت: نکنه وقتی من خوابم دوباره با شیر و دیو بجنگی.

اگر دشمنی به تو نزدیک شد حتماً من رو بیدار کن.

[نقّال چوب‏دستی را در هوا چرخی می‌‏دهد و با حالت آواز]

اگر دشمن آید، سوی من بپوی

تو با دیو و شیران مشو جنگ‌جوی

[بازیگران، صحنه را برای خان سوّم آماده می‏‌کنند. نقّال هنگام تغییر صحنه سکوت می‏‌کند.]

 

و امّا خان سوّم؛ جنگ با اژدها

[با چوب‌دستی به صحنه‌ی نمایش اشاره می‏کند و موقع نقّالی، دست و چوب دستی را دائم حرکت می‏‌دهد.]

بله دوستان من. رستم آرام خوابید و رخش هم مشغول چرا شد. غافل از اینکه این دشتِ آرام و بی‌سر و صدا خونه‏ی یه اژدهای غول پیکر و خطرناکه. اژدها که به خونه‌ش برگشت، دید که بله! یه سوار و یه اسب بدون اجازه وارد خونه‌ش شده‌ا‌ن. خیلی عصبانی شد. فریادی کشید و به سمت رخش حمله کرد. رخش که اون اژدهای بزرگ و وحشتناک رو دید شیهه‏ای کشید و برای اینکه رستم رو از خواب بیدار کنه سُمش رو به زمین کوبید. رستم از خواب بیدار شد امّا ناگهان اژدها در تاریکی شب فرو رفت و ناپدید شد. رستم که از خواب خوشی بیدار شده بود، هرچی به این‌ور و اون‌ور نگاه کرد، چیزی ندید.

با ناراحتی به رخش گفت:

چرا من رو الکی بیدار کردی؟ دیگه این ‏کار رو نکن و دوباره خوابید. اژدها دوباره ظاهر شد. رخش که چاره‏ای نداشت، باز هم شیهه‏ای کشید و سمش رو بر زمین کوبید تا رستم رو از این خطر بزرگ آگاه کنه. رستم بیدار شد امّا باز هم اژدها ناپدید شد. این بار رستم با عصبانیّت به رخش گفت اگر یه بار دیگه من رو الکی از خواب بیدار کنی سرت رو ‏می‏بُرم و پیاده به مازندران می‏رم.

[نقّال چوب‏دستی را در هوا چرخی می‏دهد و مانند شمشیر زدن از راست به چپ حرکت می‌دهد و با حالت آواز]

گر این‌بار سازی چنین رستخیز

سرت را ببُرَّم به شمشیر تیز

پیاده شوم سوی مازندران

کِشَم ببر و شمشیر و گرز گران

و دوباره خوابید. اژدها برای بار سوّم ظاهر شد.

[نقّال با چوب‌دستی به رستم و اژدها اشاره می‌کند]

رخش بین اژدهای نیرومند و رستم عصبانی در مانده بود. با خود می‌گفت چه کنم؟ چه نکنم؟ بالاخره تصمیم گرفت هر جوری که شده رستم رو بیدار کنه. پس چنان شیهه‏ی بلندی کشید و چنان سُمی بر زمین کوبید که زمین چاک‌چاک شد.

[نقّال چوب‏دستی را در هوا چرخی می‏‌دهد و آن را بر زمین می‌کوبد و با حالت آواز]

خروشید و جوشید و برکند خاک

ز نعلش زمین شد همه چاک‌چاک

رستم سرآسیمه از خواب پرید و این‏بار به خواست خدا اژدها نتونست پنهان بشه و رستم اژدها رو دید و شمشیرش رو کشید و با نعره‏ای بلند به سمت اژدها حمله‌‏ور شد.

[نقّال چوب‌دستی را به حالت شمشیر زدن حرکت می‌دهد]

رستم و اژدها با هم درگیر شدند. اژدها که خیلی قوی بود نزدیک بود رستم رو شکست بده که ناگهان رستم با تعجّب دید که رخش دندون‌‏هاشو توی کتف اژدها فرو کرده و مثل شیرِ خان اوّل پوست اژدها رو کَند.

[نقّال چوب‌دستی را به حالت فرو کردن در چیزی از بالا به پایین حرکت می‌دهد].

اژدها از درد فریاد بلندی کشید. رستم هم فرصت رو غنیمت شمرد و با شمشیر سر از تن اژدها جدا کرد.

[نقّال چوب‌‏دستی را در هوا چرخی می‌‏دهد و آن را محکم از راست به چپ مانند شمشیر زدن حرکت می‌دهد و با حالت آواز]

بِدَرّید کتفش به دندان چو شیر

بَرو خیره شد پهلوان دلیر

بزد تیغ و بنداخت از بر سرش

فرو ریخت چون رود، خون از بَرَش

رستم بعد از کشتن اژدها تنش رو توی چشمه شست و سوار بر رخش به سمت مازندران به راه افتاد.

[همه‌ی بازیگران روی صحنه به صف می‌ایستند.]

[نقّال با حالت نقّالی]

خب عزیزان جان! امیدوارم که تا اینجا از ماجراهای پر فراز و نشیب رستم دستان و اسب شجاعش رخش لذّت برده باشید. اگر می‏خواید بدونید که توی خان‏‌های بعدی چه اتّفاقات عجیب و غریبی در انتظار رستم و رخش هست حتماً نقل‌نامه‌ی بعدی ما رو هم ببینید.

به پایان آمد این دفتر

حکایت همچنان باقی‌ست

خدا یارتان. دست حق نگهدارتان!

[همه‌ی بازیگران و نقّال به تماشاگران ادای احترام می‌‏کنند.]

 

* واژه‌ی نقل‌نامه را نویسنده‌ی این متن ساخته است و در خارج از مجلّه وجود ندارد.


۷۵
کلیدواژه (keyword): رشد دانش آموز، نمایشنامه، شاهنامه، فردوسی، نقل نامه هفت خان رستم، محمدرضا رشیدی
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.