دمقرمز چشم گذاشت و تا ده شمرد. داد زد: «بیام؟»
پفپفماهی گفت: «نه. تا بیست بشمار.»
دمقرمز بیست تا شمرد. پفپف دوباره گفت: «تا سی بشمار.»
دمقرمز لجش گرفت. داد زد: «زودتر.»
بعد تا سی شمرد. پفپف گفت: «بیا.»
دمقرمز جستی زد و پفپف را پیدا کرد. نوبت پفپف شد که چشم بگذارد.
دمقرمز قایم شد. پفپف، پِت و پِت شنا کرد. لِک و لِک رفت. باز هم رفت. کمی گذشت، باز هم گذشت.
دمقرمز گفت: «چرا نمیآید؟»
سرش را از پشت سنگها بیرون آورد. پفپف داشت دنبالش میگشت.
دمقرمز آرام خندید و گفت: «نمیتواند پیدایم کند.»
بچّهماهیها آن طرف، تند و سریع، دنبال هم شنا میکردند. پفپف دور بود.
دمقرمز کمکم حوصلهاش سر رفت. با خودش گفت: «چقدر کُند شنا میکند!»
بعد از پشت سنگها بیرون آمد و گفت: «من دیگه بازی نمیکنم» و رفت.
پفپف از دور نگاهش کرد و آرام گفت: «هیچکس دوست ندارد با یک ماهی پُفی* بازی کند.»
دمقرمز با ماهیهای دیگر حباب بازی میکرد. پفپف خواست برود، که یکهو دید یک خروسماهی همهی حبابها را خورد و راه دمقرمز را بست.
ماهیها تندتند شنا کردند و دور شدند. پفپف داد زد: «آهای، با دوستم چهکار داری؟» خروسماهی نگاهش نکرد. پفپف دوباره داد زد: «دوستم را اذیت نکن!»
خروسماهی به دمقرمز نزدیکتر شد که یکدفعه اتّفاقی افتاد. پُفپُف قلپقلپ آب خورد و بزرگ شد. هورتهورت آب خورد و بزرگتر شد. از یک بادکنک گنده هم بزرگتر شد. خروسماهی که پیشش کوچولو شده بود، از ترس فرار کرد.
دمقرمز نزدیک آمد. پفپف دهانش را باز کرد و کمباد شد. دمقرمز گفت: «چطوری این کار را کردی؟ چه ماهی شجاعی هستی!»
پفپف بالههایش را تکان داد. دمقرمز نزدیکتر آمد و گفت: «میآیی حباببازی؟»
* ماهی پفی یک نوع ماهی کوچک است که اگر مرغ ماهیخوار یا ماهیهای بزرگ بخواهند او را شکار کنند، آنقدر هوا یا آب میخورد تا پف کند و دشمن نتواند او را بخورد. ماهی پفی خیلی کُند شنا میکند.